رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 10 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

اندر احوالات 23 ماهگی

درود ... رایان عسل مامان فدای مهربونیات بشم مامانی ... بازم دیر دارم برات مینویسم ببخش منو مامانی... دیگه واقعا وقت نمیکنم ماشالا خیلی هم شیطون شدی واقعا دیگه نمیرسم ... الهی قربونت بشم ایشالا همیشه سالم باشی و هر چه قدر خواستی شیطونی بکنی فدات بشم الهی... امروز اول خرداده و به همین زودی دو ماه از سال 93 گذشت ... نمیدونم چرا این قدر زمان به سرعت داره میگذره!! دیگه چیزی نمونده دو ساله بشی!! اصلا باور کردنی نیست به خدا!!! ... اگه بدونی چه بلایی شدی! کارایی میکنی که آدم دلش میخواد بخوردت!!  وقتی ظهر میشه و میام مهدکودک دنبالت نمیدونی چه قدر تماشایی هستی به محض دیدن من یا بابایی اسممون رو صدا میکنی و میدو...
1 خرداد 1393

رایان میره مهدکودک!!!

درود... رایان جیگرم عشقم , مامان قربونت بشه که این قدر ماهی ... الهی فدای مامان گفتنت بشم ... اصلا باورم نمیشه که این قدر زود داری بزرگ میشی! اردیبهشت داره به نیمه هاش میرسه و اولین اتفاق بزرگ امسال و اولین تجربه مستقل شدن تو با موفقیت انجام شد!!! گلکم اول اردیبهشت 93 به مهدکودک رفتی!! الهی قربونت بشم که این قدر ماهی و نه خودت اذیت شدی نه ما!! راستش این تصمیم رو اول برای خودت گرفتیم که از تنهایی در بیای و زودتر بتونی حرف بزنی و اجتماعی بشی چون واقعا من و بابایی نگران تنهاییت بودیم عزیز دلم دوما دیگه مامانی نمیتونست تو خونه بمونه و دنبال بهونه ای برای بیرون از خونه بودن میگشت آخه واقعا تنها بودن برای آدمی مثل ما...
15 ارديبهشت 1393

اردیبهشت 93 رایان

  و اما برات بگم از 22 ماهگیت که مثل برق و باد داره میگذره و این قدر شیرین و بامزه شدی که نگو و نپرس! کارهای عجیب غریب, نگاه های بامزه , تقلید کردنت که آدم رو تو اوج عصبانیت به خنده میندازه!! و خلاصه به قول بابایی گوله نمکی به خدا!! مثلا دیروز یه دونه سی دی پیدا کرده بودی من اومدم دیدم نشستی پای کیس کامپیوتر و کاورش رو زدی بالا که مثلا سی دی خور رو باز کنی بزاری توش هم عصبانی بودم چون سی دی شرکت بود هم مرده بودم از خنده که آخه از کجا یاد گرفتی!! ... یه شب که داشتم عوضت میکردم نمیدونم چی شد که یهو چشمت افتاد به تلویزیون که داشت فوتبال نشون می داد و پوشکتو برداشتی و عصبانی رفتی جلوی تلویزیون و میگفتی اوپ اوپ یعنی توپ!ما رو...
15 ارديبهشت 1393

اندر احوالات 22 ماهگی رایان جونم

 درود رایان عزیزم ... فروردین 93 هم داره تموم میشه اصلا آدم باورش نمیشه که زمان چه طوری این قدر سریع داره میگذره کاش میشد نگهش داریم!! به همین زودی شدی 22 ماهه! اصلا باورم نمیشه دیگه مردی شدی برای خودت جیگرم جیگر مامان این قدر خوردنی شدی که نگو نپرس! کلی بازی یاد گرفتی کلی کارای جدید مثلا یاد گرفتی مامان رو قلقلک بدی و خودت از خنده ریسه بری! الهی من قربونت بشم که اصلا نمیدونم قبل از تو آیا من وجود داشتم؟! امشب هم باز خیلی وقت ندارم برا همین چند تا از کارایی که تو این ماه یاد گرفتی رو میگم و میرم مفصل بقیشو بعدا برات تعریف میکنم! دلیل اصلی که کمتر میام اینترنت اینه!! سه سوته...
29 فروردين 1393

نوروز 93 مبارک

درود .... سال نو مبارک صد سال به این سال ها ... ایشالا که 93 سال خوبی برای همه و برای جیگر "رایان عسل" باشه ... رایانم شکر خدا دومین نوروز را هم با تو جشن گرفتیم و نمیدونی که داشتنت برامون چه قدر باارزشه!     خدایا شکرت که رایان رو داریم و شیطنتاش به زندگیمون رنگ و بو داده ... رایانم ایشالا هزار تا نوروز رو با دل شاد و تن سالم ببینی گل پسرم... امسال هم برای چهارشنبه سوری مثل پارسال خونه خودمون بودیم و با بابایی تو حیاط آتیش روشن کردیم و کلی بهمون خوش گذشت به خصوص که یاد گرفته بودی بگی آتیش و با دست نشونش میدادی و من و بابایی کلی خوشحال از با تو بودن...       ام...
14 فروردين 1393

سفرنامه بوشهر

  درود ....رایان جیگرم سفر بوشهر ما جرقه اش از یه اس ام اس شروع شد حدود یک ماه پیش ... قبل از این که تو بیای تو دل مامان من و بابایی کلی مسافرت میرفتیم اون هم با تور ... تابستون پارسال باز باهاشون رفتیم چشمه ناز که قبلا برات تعریف کردم و شما خیلی خوش مسافرت بودین و اذیت نکردن برای همین گفتیم بریم باز باهاشون... 28 اسفند بعد از کلی دوندگی برای خونه تکونی و آماده شدن برای سال جدید وسیله هامون رو جمع کردیم و آماده شدیم برای رفتن به بوشهر ...   ساعت  10 شب سوار اتوبوس شدیم و سفر ما شروع شد.....   برای شما  صندلی جدا نگرفتیم و رو پای خودمون بودی ... اون شب چون خیلی خسته بودی و تو طول روز هم نخوابیدی راحت رو پا...
14 فروردين 1393

اسفند 92

هزاران درود ... رایان خوشگلم الهی مامان قربونت بشه ... خونه تکونی و کارای عید از یک طرف تو هم که ماشالا بزرگ شدی و تمام وقت در خدمتت هستم برا همین اصلا وقت نکردم بیام برات تعریف کنم ببخش منو! ولی امشب با این که خیلی کار داشتم ولی دیگه اومدم ! آدم وقتی یه مدت که نمینویسه بعد که میخواد بنویسه  انگار کلی حرف داره ولی نمیدونه کدوم رو بگه! جونم برات بگه که گل پسر من دیگه برا خودش حسابی آقا شده ! تو این مدت خونه تکونی اساسی کمک مامانش میکرد! میگین نه نگاه کنین!       حالا فکرش رو کن من رفته بودم رو چهارپایه تو هم پشت سرم رو همون پله ای که من وایمیسادم حالا من عجله دارم میخوام بیام پایین ولی چه طوری؟!!.. ...
25 اسفند 1392

بدترین اتفاق سال!

بدترین اتفاقی که ممکنه برای هر پدر مادری بیافته برای ما افتاد و من دعا میکنم هیچ کس دیگه ای این روز رو نبینه! پنج شنبه 22 اسفند من میخواستم برم بیرون و تو اتاق خوابمون داشتم آماده میشدم بابا داود هم تازه از سر کار اومده بودن و داشتیم صحبت میکردیم که یک دفعه صدای رایان بلند شد! وقتی داشت دور خودش میچرخید و بازی میکرد سرش خورد به لبه تخت! باوتون نمیشه چه حالی شدم وقتی دیدم پیشونیش داره خون میاد هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم مغزم سوت میکشه و از خودم متنفر میشم که چرا این طور شد! برعکس من که هول شدم و فقط میزدم تو سرم بابا داود سریع بغلش کرد و بردش تو حمام و کمی آب گرفت روش و دیدیم خونش بند اومد ولی قشنگ زخمش باز بود خلاصه تصمیم گرفتیم برسو...
25 اسفند 1392

هفته ی پر مشغله ی ما

درود... رایان جیگر الهی همیشه سالم باشی مامانی.... هنوز تو شک افتادن تو آب توایم!... این چند وقته خیلی سرمون شلوغ بود ... چون برای تولد سونیا همه اومدن اصفهان و اومدن خونه ی ما هنوز وقت نکردم عکسا رو بریزم رو کام ولی برات میزارمشون هر چند به نظر خودم تولد تو خلاقانه تر بود! آخه تم تولد سونیا هم کفش دوزک بودش! ... بعد تولد هم که همه بودن و غیر از تو آب افتادنت باز رفتیم تله کابین!... چهارشنبه هم که مامانی کنکور ارشد داشت و نخونده رفتش امتحان! ولی مامان =روانه اینا هنوز بودن که شما تنها نباشین! عصرش هم با مامان پروانه اینا رفتیم شهرکرد و خلاصه آخر هفته رو ما رفتیم خونه ی مامان پروانه اینا ! این چند وقت همه از جیغ های تو عاصی بودن و من تازه فه...
26 بهمن 1392