رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 8 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

اسفند 92

هزاران درود ... رایان خوشگلم الهی مامان قربونت بشه ... خونه تکونی و کارای عید از یک طرف تو هم که ماشالا بزرگ شدی و تمام وقت در خدمتت هستم برا همین اصلا وقت نکردم بیام برات تعریف کنم ببخش منو! ولی امشب با این که خیلی کار داشتم ولی دیگه اومدم ! آدم وقتی یه مدت که نمینویسه بعد که میخواد بنویسه  انگار کلی حرف داره ولی نمیدونه کدوم رو بگه! جونم برات بگه که گل پسر من دیگه برا خودش حسابی آقا شده ! تو این مدت خونه تکونی اساسی کمک مامانش میکرد! میگین نه نگاه کنین!       حالا فکرش رو کن من رفته بودم رو چهارپایه تو هم پشت سرم رو همون پله ای که من وایمیسادم حالا من عجله دارم میخوام بیام پایین ولی چه طوری؟!!.. ...
25 اسفند 1392

بدترین اتفاق سال!

بدترین اتفاقی که ممکنه برای هر پدر مادری بیافته برای ما افتاد و من دعا میکنم هیچ کس دیگه ای این روز رو نبینه! پنج شنبه 22 اسفند من میخواستم برم بیرون و تو اتاق خوابمون داشتم آماده میشدم بابا داود هم تازه از سر کار اومده بودن و داشتیم صحبت میکردیم که یک دفعه صدای رایان بلند شد! وقتی داشت دور خودش میچرخید و بازی میکرد سرش خورد به لبه تخت! باوتون نمیشه چه حالی شدم وقتی دیدم پیشونیش داره خون میاد هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم مغزم سوت میکشه و از خودم متنفر میشم که چرا این طور شد! برعکس من که هول شدم و فقط میزدم تو سرم بابا داود سریع بغلش کرد و بردش تو حمام و کمی آب گرفت روش و دیدیم خونش بند اومد ولی قشنگ زخمش باز بود خلاصه تصمیم گرفتیم برسو...
25 اسفند 1392

هفته ی پر مشغله ی ما

درود... رایان جیگر الهی همیشه سالم باشی مامانی.... هنوز تو شک افتادن تو آب توایم!... این چند وقته خیلی سرمون شلوغ بود ... چون برای تولد سونیا همه اومدن اصفهان و اومدن خونه ی ما هنوز وقت نکردم عکسا رو بریزم رو کام ولی برات میزارمشون هر چند به نظر خودم تولد تو خلاقانه تر بود! آخه تم تولد سونیا هم کفش دوزک بودش! ... بعد تولد هم که همه بودن و غیر از تو آب افتادنت باز رفتیم تله کابین!... چهارشنبه هم که مامانی کنکور ارشد داشت و نخونده رفتش امتحان! ولی مامان =روانه اینا هنوز بودن که شما تنها نباشین! عصرش هم با مامان پروانه اینا رفتیم شهرکرد و خلاصه آخر هفته رو ما رفتیم خونه ی مامان پروانه اینا ! این چند وقت همه از جیغ های تو عاصی بودن و من تازه فه...
26 بهمن 1392

به خیر گذشت...

درود... رایان عسلم آخه تو چرا این قدر شیطونی پسر گلم؟! .... دوشنبه تولد سونیا بود که بعدا عکساشو میزارم برات مامان پروانه اینا و عمه پریسا اینا و عمه شیوا اینا خونمون بودن... دیروز صبح یعنی  22 بهمن بابا داود و بابا جمشید خواستن که تو و کیان رو ببرن بیرون که بازی کنید .... یکی دو ساعت بعد وقت صدای در رو شنیدم اومدم استقبالتون که دیدم تو لخت لای یه پتو که تو ماشین به عنوان زیرانداز نگه میداریم بغل بابا داودی! سکته  کردم! خدامیدونه چه حالی بودم ... قضیه از این بوده که میبرنتون پارک دریاچه و شما هم با دیدن آب اختیار از کف میدی و به قول بابا جمشید چون بی کله ای میری سمت آب و یهو بابایی میبینه که کلا تو آبی! بابایی سریع میزنه به آب و...
23 بهمن 1392

رایانم دلم نیومد که....

درود ... رایان عسلم دلم نیومد! دو روز شیر نخوردی و من هم روحی خیلی ناراحت بودم هم جسمی! پیش خودم گفتم حالا که شیر دارم و هی میریزم میره چرا نباید بدم بخوری؟!! برای همین باز بهت شیر دادم اولش نمیخوردی چون میترسیدی باز فلفلی باشه ولی وقتی خوردی آن چنان آروم شدم که خدا میدونه! ولی دیگه قطعا با برنامه بهت شیر میدم که دقیقه به دقیقه شیر نخوای و غذا هم بخوری! یه تجربه هم این که شروع کنم بهت شیر پاستوریزه بدم چون تو این دو روز که شیر نمیخوردی به هیچ صورتی شیر دیگه ای هم نمیخوردی به خاطر همین هم باز بهت شیر دادم چون بدن نازنینت هنوز به شیر احتیاج داره ... الهی دورت بگردم من جون میدم برات این که چیزی نیست .... ...
21 بهمن 1392

جشنواره برف و یخ به روایت تصویر

درود ... رایان قشنگم میخواستم این پست را با پست بعدی با هم برات بنویسم دیدم مناسب تره که جدا برات یادگاری بزارم! گل مامان هفته ی پیش یعنی 12 بهمن رفتیم جشنواره برف و یخ تو چغاخور! جای همگی خالی.... قرار نبود که بریم برای همین به اون صورت تشکیلات زمستونی همراهمون نبود ولی وقتی فهمیدیم مامان پروانه اینا میخوان برن ما هم راهی شدیم ... جشنواره روز قبلش تموم شده بود ولی آدم برفیا هنوز بودن و ما هم کلی عکس گرفتیم این عکسا یادگار اون روز قشنگن که برات میزارمشون گل مامان ........                 بابایی به قولشون عمل کردن و کل مسیر رو شما رو بغل کردن و مواظبت ...
20 بهمن 1392

عروسی خاله پروانه

درود ... رایان قشنگم ببخش منو که باز دیر کردم آخه این چند وقته خیلی درگیر بودیم ... عروسی و مهمونی و ... حالا همه رو برات تعریف میکنم عشقم:»»» 26 دی پنج شنبه رفتیم خونه آقا جون اینا تا برای عروسی کمکشون باشیم ... از همون اول که رسیدیم شیطونی رو شروع کردی و خودت رو با گل یکی کردی!   بعدش اومدی کمکمون و وقتی من آشپزخونه رو میشستم جارو به دست کمک من میکردی فیلمش هم کاملا مستند موجوده! و خلاصه برای عروسی خاله حسابی کمک کردی! خیلی نگران بودم که نکنه بلایی سر محمدحسین عزیز خاله بیاری ولی یه بار دیگه ثابت کردی چه قدر ماهی!   محمدحسین خاله جیگر خاله عشق خاله قربون تو پسر آروم بشم الهی!...
7 بهمن 1392

واکسن هجده ماهگی

درورد ... رایان عسلم هیشالا همیشه سالم باشی مامانی... امروز رفتیم برای زدن واکسنت ... این آخرین واکسنت بود دیگه رفت تا ایشالا قبل از مدرسه رفتنت که دیگه ایشالا اون موقع بزرگ شدی و مردی شدی برای خودت هر چند همین حالا هم حسابی آقا هستی ... صبح که میرفتیم تو ذهنم اومد هی ازت عکس بگیرم که بزارم تو وبلاگت چون تا حالا از هیچ کدوم از واکسنات عکس نداشتیم! برای همین من مامان دل مشنگ شما لحظه به لحظه ازت عکس گرفتم و برات میزارم : تو نوبت نشستیم تا صدامون کنن بریم تو برای واکسن زدن:   رفتیم تو و آمادت کردیم و شما محو محیط و اسباب بازیه و شیطونی:   الهی بمیرم یه گریه ی جیگر سوز ! قربونت بشم مامانی که این همه درد کشیدی ولی ...
21 دی 1392