رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 18 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

سفرنامه الیگودرز

اواخر تیر تصمیم گرفتیم با توری که همش باهشون مسافرت میرفتیم بریم الیگودرز آبشار سفید!! خیلی خوب بود خیلی خوب بود صبح زود ساعت 4 صبح از خونه راه افتادیم: باز تو اتوبوس صندلی جلو مال ما بود و شما هم رو بوفه جلوی ما نشستی و کلی کیف کردی: آبشار خیلی خوشگلی بود و حسابی بهمون خوش گذشت: تو راه برگشتم این قدر خسته بودی که کل راهو تا اصفهان خوابیدی عشقم مرسی که هستی ... مرسی که این قدر خوبی.. نه تنها دست و پای منو بابایی رو نبستی بلکه به ذوق دیدن خنده های تو همه کار میکنیم عشقم ...
13 مهر 1394

تولد سه سالگی عشقم

و اما تولد سه سالگی عشقم: جیگر مامان ایام مسافرت مشهدو جوری انتخاب کردیم که با تولدت تقریبا یکی بشه و فکر کنم کادویی بهتر از این نباشه و حسابی هم یادت مونده و گاهی با اسباب بازیات که بازی میکنی لوگوهاتو رو هم میچینی و میگی ببین امام رضارو!! فدات بشم خدا رو شکر که پسر به این باهوشی و خواستنی و نمکی به من داد مرسی خدا جونم شب تولدت تازه از راه رسیده بودیم ولی بازم رفتیم یه کیک خریدیم و خودمون سه نفری بودنتو جشن گرفتیم: عشق من انشالله همیشه سالم باشی و خندون گل قشنگم: آخر هفته اش هم رفتیم سامون و آقا جون اینااونجا برات یه جشن دیگه گرفتن: مرسی ...
13 مهر 1394

سفرنامه مشهد

و اما سفرنامه مشهد   سفر ما که جایزه مسابقه اذان بابایی بود که برنده شده بودن روز 14 تیر شروع شد!! ساعت 3 بعد از ظهر از خونه راه افتادیم: و ساعت 4 رسیدیم راه آهن که سوار قطار بشیم: واگنمون رو پیدا کردیم و رفتیم تو کوپه خودمون همون اول آقا رایانمون حسابی از خودش پذیرایی کرد: و بعد هم خوابش برد عشق مامان: مسیر طولانی: و بالاخره ساعت 1 بعد از ظهر فرداش یعنی 15ام رسیدیم مشهد خیلی حس خوبی بود خیلییییی مستقیم رفتیم هتل و  یه کم استراحت کردیم و رفتیم حرم خیلی خوب بود مدت ها بود دلم...
13 مهر 1394

تابستان 94 پر هیجان پسرم

تابستان امسال پر از رفت و آمد بود برامون ... امسال کلی سامون رفتن من و شمایی بیشتر از هر سال بود ... مشهد رفتیم.... خاله پروانه اومد و چند وقتی پیش خاله بودیم ... دایی رضای بابا داود از آمریکا اومده بودن و کلی مهمونی رفتیم...دو تا عروسی دعوت بودیم... واقعا تلاش میکنم با تاریخ برات بنویسم ولی واقعا سخته ... همین جوری کلی از مامان قبول کن عشقم   از فاصله سوم تا هفته خانم جون چهار پنج روزی میشد و اون چند روزو بابایی رفتن اصفهان و من و شما رفتیم سامون خونه مامان جون اینا حسابی با محمد حسین دیدار تازه کردین این قدر دلتون برا هم تنگ شده بود که خدا میدونه بعد ازظهراشم میبردیمتون پارک و حسا...
13 مهر 1394
1