رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 20 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

تابستان 94 پر هیجان پسرم

1394/7/13 9:45
نویسنده : مامان سپیده
678 بازدید
اشتراک گذاری

تابستان امسال پر از رفت و آمد بود برامون ... امسال کلی سامون رفتن من و شمایی بیشتر از هر سال بود ... مشهد رفتیم.... خاله پروانه اومد و چند وقتی پیش خاله بودیم ... دایی رضای بابا داود از آمریکا اومده بودن و کلی مهمونی رفتیم...دو تا عروسی دعوت بودیم... واقعا تلاش میکنم با تاریخ برات بنویسم ولی واقعا سخته ... همین جوری کلی از مامان قبول کن عشقممحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

از فاصله سوم تا هفته خانم جون چهار پنج روزی میشد و اون چند روزو بابایی رفتن اصفهان و من و شما رفتیم سامون خونه مامان جون ایناچشمک

حسابی با محمد حسین دیدار تازه کردین محبتمحبتمحبتمحبت

این قدر دلتون برا هم تنگ شده بود که خدا میدونه

بعد ازظهراشم میبردیمتون پارک و حسابی بازی میکردین:محبتمحبتمحبت

شما که دیگه استاد سرسره بادیا شدین و به سرسره بچه ها هم راضی نمیشین و سرسره 10 متری سوار میشی!!

 

 

این هم محمدحسین جیگر خاله محبتمحبتمحبت یه شب که خاله پروانه هم بود و با هم رفتیم پارک ... اتفاقا ایم روز دختر بود و آقا جون برایما سه تا دخترش کیک و کادو گرفته بود ...آقا جونم عاشقتم محبتمحبتمحبت

این هم رایان و محمدحسین پسرخاله های وفادار!! محبتمحبت

......

تو این تابستونی برات پادری بافتم که خیلی دوستش داری و همش حواست هست که خراب نشه!!چشمک

یه روز که داشتی نماز میخوندی ازت این عکسا رو گرفتم!!!

 

الهی فدات بشم عشقم محبتمحبتمحبتمحبت

یه روز تو حیاط کباب درست کردیم و نشسته بودیم که زنبور نیشت زد و حسابی گریه تو درآورد!!چشمک

 

یه روز بعد از ظهر با خودت بازی میکردی و به من میگفتی ساکت بچه خوابیده!!خندونک

بعدش وقتی بچت خوابید شروع کردی کله ملق زدن!!!!قه قهه

الهی فدات بشم وروجک من! محبتمحبتمحبتمحبت

یه روز دیدم صدات نمیاد اودم تو اتاق دیدم کرمو خالی کردی رو سرت و بهم میگی "مامان خوشگل شدم؟؟؟؟"خندونک

این کرم بینوا که نو بود و تا حالا استفاده نکرده بودم!!

یاد گرفتی مثل بابایی دراز بکشی و دستت رو بزاری زیر سرت!!خندونک

24شهریور روز سالگرد ازدواج من و بابایی رفتیم رستوران خان گستر و حسابی بهمون خوش گذشت چشمکمحبتمحبتمحبت

هفته آخر شهریورم رفتیم باغ پرندگان و اونجا بهت خیلی خوش گذشت محبتمحبت

عکسا به ترتیب لحظه های باغ پرندگان:

 

هم مامان جون اینا و هم مامان پروانه اینا هم رفته بودن مسافرت و بهشون خوش گذشته بود محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

این محمد حسین تو مریوان:

و این هم کیان که رفتن شمال و از اون ور اردبیل و ....

رایان و آوش و رادمان تو عروسی مرجان جون: محبتمحبتمحبت

عکسای جا مونه که تاریخشون رو واقعا یادم نمیاد!!خندونک

آقا رادمان خونه ی ما:

با مامان پروانه اینا و عمه پریسا اینا رفتیم میدون امام و برگشتنی نزدیک پارکینگ سوار اسباب بازیا شدین: محبتمحبت

اینجا هم میدون امام بازار مسگرا:

اینجا هم شهرکرد سیتی سنتر کیان مشغول بازی با رایان: محبتمحبتمحبت

.... یه روز داشتی شیر و بسکوییت میخوردی گفتی " مامان ببین چه هلی کوفترم خوشگله"محبتمحبتمحبت

اومدم دیدم اینو ساختی!!!کلی ذوقتو کردم مهندس منمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

الهی مامان فدات بشه فرشته قشنگ منمحبتمحبتمحبت

تابستون امسال سال پر از مهمونی ای بود چون دایی رضا اینا اومدن ایران و حسابی خونه مامان ایران جمع بودیم

یه شب که همه اونجا بودیم بچه ها خودشون با هم بازی میکردن و تو که کوچولو بودی رو بازی نمیدادن!!خندونک

تو هم با یه توپ بسکتبال فوتبال بازی میکردی برا خودت و چشم همه رو خیره کرده بودی!!محبتمحبتمحبت

همه میگفتن عجب دریپی میزنه!!!چشمک رایان بزرگ بشه مسی میشه!!!خجالتمحبت حتی دایی رضا اینا هم مونده بودن تو یه وجب قدت و بازی کردنت!!!محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

الهی فدات بشم پسر با استعداد منمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

خیلی خیلی دوستت دارم فرشته قشنگ خودممحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)