رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 20 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

ادامه خرداد 94 آقا رایان

1394/7/13 9:16
نویسنده : مامان سپیده
609 بازدید
اشتراک گذاری

و اما ادامه پست قبل:

 

تو خرداد یه روز عمه شیوا اینا اومدن اصفهان و با هم رفتیم هایپرمحبتمحبت

این هم شما و آوش کوچولومحبتمحبت

با عمه اینا رفتیم موزه و اونجا یهو دیدیم صدای سنتور میاد نگو بابایی بود که با دیدن سنتور خواسته بود ببینه کوک هست یا نه و این قد دلنشین بابایی سنتور میزد کلی آدما جمع شده بودن و فیلم می گرفتن محبتمحبتمحبتمحبت

تقریبا از اواسط خرداد دیگه مهد نرفتی جیگر مامان و منم درگیر امتحانا یه وضعی داشتیمخندونک

شما همش دلت میخواست شیطونی بکنی و منم خوب نمیرسیدم همش تمیز کنم .... یه روز حسابی ترکونده بودی و این لباسه رو انداخته بودی بالا تو سقف و افتاده بود روی لوسر!!!خندونک

ولی بابایی که میرسید خونه کلی خوشحال بودی که آخ جون با بابایی میشه بازی کرد محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

با هم سنتور میزدین

گاهی هم میرفتیم بیرون پیاده روی و این عکس رو شهدای گمنام گرفتیم

رایان و بابا داود مهربون: محبتمحبتمحبت

گاهی دم غروب تو حیاط دوچرخه بازی میکردی و یه چایی درست میکردم و می آوردم حیاط با تو و بابایی میخوردیم: محبتمحبت

یه روز آب خواستی و وقتی آب خوردی لیوانتو گذاشتی رو ماشین لباس شویی اسباب بازیت به سبک من که معمولا لیوانو میزارم رو ماشین لباس شویی تا آب بهت بدم باز... کلی بهت خندیدم ... همین جوری خوابت برده بود عشقم محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

متاسفانه از وسطای خرداد حال خانم جون بد بود و گاهی میرفتیم شهرکرد تا خبری ازشون بگیریمغمگین

یه روز که همگی خونه خانم جون جمع بودیم:

یه روزم رفتیم خونه محمودآقا فامیل بابا داود که با یه کامیون عهد بوق حسابی خوشحالت کرد

و بعدم با یه ماهی قرمز حسابی باهات بازی کرد

و قبل متحانای مامان وقتی از شهرکرد برمیگشتیم تو راه با یه آقا سگ بینوا تصادف کردیم و برگشتیم باز شهرکرد!!!چشمکغمگین

خدا رو شکر هم چیزیمون نشد و هم امتحانای من به خوبی گذشت...

28ام که امتحانای مامان تموم شد رفتیم آباده و دو روز اونجا بودیم

آقا رایان  آقا کیان و رادمان کوچولو محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 و بعد با عمه پریسا اینا اومدیم بهارستان و عمه اینا یه دو روزی خونمون بودن که خبر رسید متاسفانه خانم جون فوت کرده و رفتیم شهرکرد....غمگین

 

همه رفتیم خونه خانم جون و مراسم.... خدا رحمتشون کنهغمگین

این عکس روز سوم خانم جون ازتون گرفتیم که همه جمعتون جمع بود و فکر نکنم دیگه همه دور هم جمع شیم:

امیدوارم همه ی شما کوچولوها سال های سال با خوشحالی و سلامت زندگی کنین محبتمحبتمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)