رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 20 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

روزهای آغازین سال 94 پسرم

1394/2/18 21:20
نویسنده : مامان سپیده
591 بازدید
اشتراک گذاری

و اما این هم آخرین پست امشب و ماجراهای شما تو ایام عید و بعدش عشق مامانمحبت

 وقتی برگشتیم روز نهم فروردین تونستیم بریم شهرکرد دیدن مامان پروانه اینا و تو این مدت دلمون هم تنگ شده بود براشون...محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

این شما و کیان که از دیدن هم ذوق کرده بودین:

 

این هم شما و کیان و رادمان کوچولو:محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

خیلی رادمانو دوست داری ببین:

 

بعد هم سیزده بدر رفتیم گاوداری دایی مرتضی و دیدن اسب و گاو و ... برات خیلی جالب و خاطره انگیز بود:چشمک

 

شما و عمو هومن:آرام

شما و کیانا:محبت

بعد از سیزده تازه دیدوبازدیدای اصفهانمون شروع شد!!خندونک این شما و کیاشا که حسابی هم بازی های خوبی برای هم شدین:محبت

 

26 فروردین هم نامزدی دخترخاله بابایی بود و ضرب العجلی رفتیم و فرداش یعنی پنج شنبه برگشتیم که مامان به دانشگاهش برسه!!خندونک

بابایی و رادمان:

رایان و رادمان خوشگله:محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

این هم عسل قشنگ خودم:محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

عشقم بستنی میخوره:محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

یه روز هم تو مهدتون جلسه بود و اومدم و اینجا داشتی با آوینا دوستت بازی میکردی:محبتمحبتمحبت

 

یه روز تو اوایل اردیبهشت رفتیم کنار رودخونه و ناهار خوردیم: چشمک

بعدش هم رفتیم میدون امام و درشکه سوار شدیم:

بعدش تو همون میدون امام یه درویش دیدیم و ازشون خواستیم که باهاش عکس بگیریم:

 

و اما:

10 اردیبهشت یه اتفاق خوب دیگه افتاد و آوش کوچولو پسر عمه شیوا به دنیا اومدمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت  آوش عزیز خوش اومدی عزیز دلم محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

ببینی چه قدر ماهه:

 

اینجا بابایی داره تو گوش کوچولوی آوش اذان میگه:محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

 

شنبه 12 اردیبهشت هم روز ولادت امام علی و روز پدر بود و تعطیل بود و بدون این که به مامان جون اینا بگیم رفتیم سامون و حسابی آقاجونو سورپرایز کردیم... خاله ژاله هم یه کیک خوشمزه درست کرده بود جای آجی پروانه خالی...محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

از همه جالب تر شما دو تا بودین که معلوم بود حسابی دلتون برا هم تنگ شده بود و حسابی با هم بازی می کردین:محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

آقاجون عزیزم روزت مبارک:محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

بعد هم رفتیم بیرون و کیک و چای و آش خوردیم!!چشمک آقا رایان که حسابی کیک خاله رو دوست داشت:

محمد حسین اولش خواب بود:محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

بعدش بیدار شد و باز جمله معروفش رو پرسید: " این چیه؟؟"  الهی خاله فدات بشه عشقم

بعدش هم حسابی تو باغ بازی کردین : محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

این هم محمدحسینم تو حیاط آقاجون اینا که خاله عکسشو برام فرستاده بود محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

این هفته بردمت آرایشگاه و تو مهدتون جشن تولد داشتین و برا جشن خوشگل کردی و رفتی:

 

 

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت عشق من ؛ عزیز من؛ پسر گلم اگه میبینی دیر به دیر برات مینویسم ببخش گلم باور کن وقت نمیشه ... دلم میخواد نتونستن ... ولی چه حیف الان بیشتر از هر زمان دیگه ای شیرین تر و بانمک تری... شعر میخونی... بسمه الله رو قشنگ با صوت میخونی و خلاصه حسابی شیرین و بانمکی... الهی مامان فدات بشه گلم ... خیلی خیلی دوستت دارم...محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)