سفرنامه نوروز 94
و اما مسافرت امسالمون خیلی خوب بود چون همه دورهم بودیم و خیلی بهمون خوش گذشت
بریم سر مسافرت که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و شرمنده آقاجون اینام که هنوز وقت نکرده بودم بنویسمش آخه آقاجون و مامان جون مشتری های اصلی وبلاگت هستن و همش به من میگفتن زودتر برو بنویس ... خلاصه ببخشید اگه جایی رو یادم رفته و یا جایی رونگفتم...
مسافرت ما از روز 29 اسفند شروع شد به این ترتیب که آقاجون روز قبل اومده بودن خونه ما و صبح زود مامان جون و خاله پروانه اینا و خاله ژاله اینا اومدن اصفهان دم در خونه ما و مسافرا تو دو ماشین تقسیم شدیم آقاجون و مامان جون پیش ما و خاله اینا هم تو ماشین آقاجون و شما دو تا فسقلی رو هم جاهاتونو تنظیم کرده بودیم بین دو تا سرنشین عقب و بالشت و پتو داشتین که هر وقت خواستین بخوابین جاتون راحت باشه ... چون خیلی طولانیه بریم ادامه مطالب
این شما :
و این هم محمد حسین:
حول و حوش 11 از اصفهان راه افتادیم و دیگه ساعت 1 آباده بودیم و رفتیم تو یه پارک و برا ناهار توقف داشتیم ...
بعد از ناهار برا این که به شب نخوریم زود راه افتادیم ... توی راه یه بارون خیلی قشنگی میومد و بعد از مدت ها من یه رنگین کمون واقعی دیدم!!
تقریبا پنج بعدازظهر رسیدیم مرودشت ... خاله پروانه اینا رفتن ببینن تخت جمشید میشه رفت یا نه که رفته بودن و تعطیل بوده ... ما هم با آقاجون اینا رفتیم تو شهر و دنبال اقامتگاهمون که میخواستیم بریم مهمان سرای آقاجون اینا بود و خلاصه وقتی معلوم شد کجاست خاله اینا هم بهمون ملحق شدن و بعد از خرید برای شام و صبحونه رفتیم و مستقر شدیم ...
چون کل روز رو تو راه بودیم و از روزای قبلشم مشغول خونه تکونی و آماده کردن وسیله ها برای مسافرت بودیم همگی خوابیدیم الا شما دو تا وروجک که تو روز تو ماشین خوابیده بودین و تازه میخواستین بازی کنین!!
خلاصه برای سال تحویل خواب بودیم و صبح وقتی بیدار شدیم خیلی به خصوص برای من خوب بود که بعد از سال ها باز اولین نفری که بعد از سال تحویل میدیدم آقاجون و مامان جونم و آجی خوشگلا بودن و خلاصه بودن در کنار همه عزیزانم امسالو برای من یه سال بینظیر کرد.
بعد از خوردن صبحونه راه افتادیم سمت شاهچراغ تو مسیر دیدیم که یه عده دارن به مسافرا گل هدیه میدن خیلی خوشم اومد به خصوص یه روحانی که با لبخند به همه سال نو رو تبریک میگفت و گل میداد ... خدایی شیراز خیلی شهر قشنگ و مردمش هم خیلی باحالن...
بعد از کلی سختی تونستیم یه جایی خیلی دورتر از حرم جای پارک پیدا کنیم به خاطر این که خیلی حرم شاهچراغ شلوغ بود .. و مجبور شدیم کلی راه پیاده بریم و شما هم گاهی بدو بدو میکردی و گاهی هم بغل بابایی
تا این که رسیدیم حرم و رفتیم زیارت ... خدا رو شکر که امسال این قدر خوب برامون شروع شد که قسمت بود امسال شاهچراغ باشیم... این هم شما تو صحن حرم :
این هم محمدحسین نازنین که حسابی ذوق بارونو می کرد :
این هم شما و عمو کیوان کنار در رواق :
بعد از شاهچراغ تصمیم گرفتیم بریم حافظ و سعدی که چون حافظیه شلوغ بود و جا پارک پیدا نکردیم اول رفتیم سعدی
این شازده پسر آقا محمد حسینه که تازه هم راه افتاده بود و حسابی از تنها رفتن و برا خودش گشتن کیف میبرد:
ایشون هم که آقا رایان گلمه با این ژست خوشگلش:
وقتی که داشتیم از سعدی برمیگشتیم یه لحظه من ندیدمت!!!
خدا میدونه اون موقع چی کشیدیم هر کس یه طرفی دوید تا پیدات کنه نگو خاله ژاله که جلوتر از همه میرفته شما هم باهاش رفتی و جلو در منتظر ما بودین .... خلاصه ده دقیقه ای دنبالت گشتیم و وقتی بابایی داد زد و بهم گفت بیا بیا پیش ژاله است اصلا انگار داشتم رو ابرا پرواز میکردم وقتی دیدمت فقط بغلت کرده بودیم با بابایی و گریه میکردم هر کی رد میشد میپرسید خانم بچت گم شده بود وای خدا به دادت برسه چی کشیدی؟... و خلاصه خیلی حس بدی بود و اصلا توصیف کردنی نیست... خدا برای هیچ کس نخواد... و خدا رو شکرر که خاله حواست بهت بود... و بعد از اون دیگه نزاشتیم برا خودت بری و بابایی هر وقت خسته میشد میذاشتت رو شونه اش!
ایشون هم آقا محمد حسین که همه درتلاش برای اینکه از شازده بشه عکس گرفت شیطون بلای خاله
بعد از آرامگاه سعدی دنبال یه جایی بودیم که وایسیم جوجه کبابمون رو درست کنیم و ناهار بخوریم که بالاخره یه جا وایسادیم و مشغول ناهار درست کردن و بارون هم هی میومد هی آفتاب میشد اصلا یه وضعی بود!!
هر طوری بود ناهار خوردیم و برناممون این بود که اون روز رو نریم خونه و از زمان استفاده کنیم برای گشتن بیشتر شیراز... خلاصه راه افتادیم سمت حافظیه و تو مسیر محمدحسین دیگه خوابش برده بود برا همین خاله ژاله موند پیشش و ما بقیه رفتیم حافظیه و کلی عکس گرفتیم و واقعا دلمون سبک شد با دیدن مقبره حافظ ... واقعا آرامگاه حافظ جادوییه!!
این من و بابایی و شما:
آقاجون و مامان جون:
و خلاصه بعد از کمی گشتن و کمی خرید راه افتادیم و این بار قرار شد بریم ارگ کریم خان و این دفعه محمدحسین که خوابشو رفته بود حسابی آماده گشتن و شما خواب برای همین من و بابایی نرفتیم و پیش شما موندیم و بقیه رفتن دیدن ارگ و خیلی خوششون اومده بود...
این محمد حسین بلا که حسابی سرحال بود:
اینجا من نبودم ولی معلومه شیطون بلا میخواسته بادکنکا رو بگیره!! خاله قربونت بشه خوشگلکم
کاملا بدون شرح
وبعد از دیدن ارگ گفتیم نارنجستان قوام هم بریم و دیگه تا اومدیم بریم شب شده بود و هوا تاریک برا همین خیلی نشد عکس بگیریم!!
این رایان خوشگلم تو نارنجستان قوام :
این هم من و پسر طلام:
بعد از یک روز پر از گردش برگشتیم مرودشت محل اسکانمون و حسابی استراحت کردیم و فردا صبحش راه افتادیم سمت بندرعباس!
صبح دوم فروردین بود که قسمت بعدی مسافرتمون شروع شد و یک بارونی میومد که نگو و نپرس!! حسابی بارندگی بود و هر طوری بود راه افتادیم ... چون جاده بارونی بود نمیشد خیلی تند بریم به خصوص این که اتوبان هم نبود...
این ها شازده پسرامون تو مسیر :
برای ناهار رسیدیم داراب و دنبال پارکی جایی برای نشستن که هیچ کجا پیدا نکردیم تو همین گشتنا رسیدیم به دانشگاه پیام نور داراب و وقتی از نگهبانش اجازه خواستیم بزاره تو حیاط دانشگاه بشینیم با روی باز درو باز کرد و تونستیم یه دستشویی بریم و یه کم استراحت کنیم ... خدا خیرش بده ... زبون ترکی بلد بودن خیلی خوبه!! عمو مهدی هم خونگرم باهاش دوست شد و نگهبان بنده خدا هم در دانشگاه رو برامون باز کرد و تونستیم بریم داخل و هم گوشی هامونو شارژ کردیم آب جوش درست کردیم و خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت... این هم آقا جون و نوه هاش تو دانشگاهه!
شب تقریبا هفت و هشت بود که رسیدیم بندرعباس و دنبال جا که گیر نمیومد!! چون ما هم از قبل اقدام نکرده بودیم سخت تر بود برامون... خلاصه بعد از کلی دوندگی تو اداره آقاجون اینا تو نمازخونه شون بهمون جا دادن و واقعا همون برامون خیلی بود چون مردمو میدیدم که تو پارکا چادر زده بودن و دو سه ساعت تو صف دستشویی بودن.... خلاصه جامون اکی و خوب شد شام خوردیم و از بس خسته راه بودیم همگی از خستگی زود خوابیدیم و فردا صبحش رفتیم کنار ساحل هم صبحونه خوردیم هم ناهار درست کردیم البته خاله پروانه درست کرد الهی من فداش بشم دلم براش یه ذره شده...
این عسل منه وقتی تازه به ساحل رسیده بودیم:
من رفته بودم ظرف بشورم وقتی برگشتم دیدم مردونه رفتین تفریح!!
خلاصه پیداتون کردم و فهمیدم رفتیم ماشین و موتر سواری تو ساحل وحسابی بهتون خوش گذشته بود البته منم بهتون ملحق شدم!!!
آقاجون هم حسابی بهش خوش گذشته بود با دیدن ذوق نوه هاش:
بعدش من برگشتم پیش خاله ها و نشسته بودیم که دیدیم یه شتر داره میاد سمت ما و شما و بابایی سوارشین و شما هم حسابی ذوق کردی!! خلاصه محمدحسین رو هم سوار کردیم و محمد هم حسابی ذوق کرده بود و خوشش اومده بود:
از همون موقع همش میگفتی :" مامان دیدی شترو؟ دیدی نترسیدم" و کلی ذوقشو میکردی!
بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتیم بریم بازار یه دور بزنیم و وقتی رسیدیم بازار شما خوابت برده بود و آقاجون بردت تو ماشین و خودشون پیشت موندن تا شما راحت بخوابین و ما هم رفتین بازار کمی گشتیم و چون قصد خرید نداشتیم با خاله پروانه اینا رفتیم اسکله مسافربری و جنوبی ها هم خونگرم اجازه دادن بریم رو کشتی شون و عکس بگیریم:
من و خاله پروانه:
من و بابایی:
و بعدش هم اومدیم پیش خاله ژاله اینا و همگی با هم برگشتیم پیش پارکینگ و راه افتادیم سمت اسکانمون و شام درست کردیم و خوردیم و جمع و جور کردیم و شبونه راه افتادیم سمت بندر پل برای قشم!!
تقریبا ساعت 1 نصفه شب بود رسیدیم بندر پل و بهمون گفتن چه خوب موقعی اومدین اگه دو سه ساعت قبل اومده بودین هنوز تو ترافیک بودین ... خلاصه ماشین ها رو با شناور از روی آب بردیم قشم!!
البته اون موقع هم شلوغ بود ولی ترافیک نبود!
مامان جون و آقاجون وقتی روی شناور بودیم :
ساعت تقریبا 4 صبح رسیدیم قشم و چون اون موقع زمان جا پیدا کردن نبود یه جا پیدا کردیم و چادر زدیم و راحت خوابیدیم صبحشم یه حموم قاچاقی رفتیم و وسیله هامونو جمع کردیم و رفتیم دنبال اداره آقاجون و اون جا چون از قبل جا رزرو نکرده بودیم به سختی تونستیم جا بگیریم و اجازه داد تو یکی از سالنا باشیم همون هم برای ما خیلی بود چون دیدیم که مردم چه قدر سختشون بود تو پارکا و خونه هایی هم که میدادن اکثرشون حموم نداشتن و خلاصه از جامون راضی بودیم دست آقاجون گلم درد نکنه...
اون روز بعد از رسیدن خاله اینا به اسکانمون که ناهار هم خریده بودن ناهار خوردیم و لباسامونو شستیم و حسابی استراحت کردیم و بعد از ظهرش رفتیم درگهان و یه کم خرید کردیم خدایی هیچی به اندازه خرید کردن کیف نمیده!!!
شب هم که برگشتیم خریدامونو به هم نشون دادیم و کلی ذوق خریدامونو کردیم! من و شما و بابایی تو حیاط چادر زدیم چون هم گرم بود و هم خیلی دلمون میخواست تو چادرمون بخوابیم!!
فردا صبحش تا اومدیم بیدار بشیم و صبحونه بخوریم ساعت شد 10 و رفتیم به سمت دریاچه دلفین و دیگه تقریبا ساعت 11 و نیم بود که رو دریا بودیم و و چشم چشم میکردیم جناب دلفینو ببینیم که آخرشم ندیدیم!! ولی همین دریانوردی برامون خوشآیند بود!
تقریبا یک ساعتی روی آب بودیم و آقای راننده همه جا رو نشونمون داد
اینجا رو آکواریوم طبیعی میگفتن چون وقتی رسیدیم به ساحل صخره ایش زیر پامون پر از ماهی بود و خیلی خوشگل بودن و رایان خوشگل هم خیلی ذوق کرده بود:
اینجا هم جزیره خرچنگ بود و رو ساحل پر بود از خرچنگای ریز و درشت و دیدنش برامون جالب بود!
ولی گرما کمی اذیتمون کرد به خصوص محمد حسینم خیلی خسته شده بود و گرمش بود!! الهی خاله فدای اشکات بشه جیگر
برای ناهار رفتیم پارک کروکودیل و کمی برای ناهار موندیم و استراحت کردیم:
بعد از ناهار رفتیم سمت باغ وحشش که کروکودیل هم داشت و نزدیکش یه سرسره بود و شما هم که عاشق سرسره بازی برای همین خاله اینا رفتن باغ وحش و ما نرفتیم و شما هم سرسره بازی کردی!
این هم کروکودیل که خاله عکس گرفته بود
از اونجا زدیم بیرون و رفتیم سمت مکانی به اسم دره ستاره ها!! جالب بود و اگه یه بار دیگه برم قشم بازم میرم اونجا!! یه محیط آروم پر از شکلای عجیب و غریب که در اثر فرسایش زمین بر اثر باد و بارون به وجود اومده بود و خیلی جالب بود:
شما و محمد حسین خواب بودین برای همین ما موندیم پیش شما و خاله اینا رفتن و دیدن و سری بعد من و بابایی رفتیم!! قبل از این که خاله اینا برگردن محمدحسین بیدار شد و از خنکی هوا ذوق کرده بود الهی قربونش بشم خوشگل گرمایی من!
من و بابایی هم دیدیم و کلی عکس گرفتیم و از اونجا راه افتادیم سمت یه غاری که حالا اسمش یادم نیست ولی چون خیلی پله داشت و هوا هم داشت تاریک میشد دیگه بالا نرفتیم و از همون پایین عکس گرفتیم!!
باجناق های خوشبخت!!
این هم غروب زیبای قشم!
بعد هم راه افتادیم سمت قشم و تقریبا 11 شب بود که رسیدیم قشم من از بابایی خواهش کردم یه دور هم تو پاساژای خود قشم بزنیم و رفتیم یه تاب هم تو بازار قشم زدیم ولی درگهان خیلی قیمتا بهتر بود!!!
دیگه تا اومدیم بخوابیم ساعت شده بود 1!! چادر زدیم و خوابیدیم و صبحش هم وسیله هامون رو جمع کردیم و رفتیم درگهان بقیه خریدهامون رو انجام دادیم و تقریبا تا ساعت دو تو بازار بودیم و هوا هم گرم!!! خلاصه بعدش راه افتادیم تو مسیر بندر لافت برای برگشت به بندر عباس ! تو مسیر نگه داشتیم و ناهار خوردیم و تقریبا ساعت پنج بود رسیدیم نزدیکی های لافت تقریبا دو ساعتی تو ترافیک بودیم برای سوار شدن تو شناور ها که بالاخره نوبتمون شد و دم دمای غروب بود که دیگه تو مسیر برگشت بندرعباس بودیم!
این هم نمایی از شناورها که باهاشون ماشینا رو جابجا میکنن:
این هم دو تا عشق من :
دیگه تقریبا ساعت 10 بود که رسیدیم و برای شام رفتیم کنار ساحل تو یه پارکی و از آخرین شبمون هم استفاده کردیم و شما دو تا وروجک حسابی شیطونی کردین!!
این جا رایانم دنبال محمدحسین بود و مثلا مواظبش بود!!
اینجا هم به زور تونستیم کنار هفت سین ازتون عکس بگیریم!!
بعدش هم رفتیم به همون اسکان خودمون تو بندرعباس و شب رو راحت خوابیدیم و برناممون این شد که صبح زود راه بیافتیم سمت شیراز
وهمین هم شد و صبح راه افتادیم و برای ناهار هم تو راه نگه داشتیم و تو یه رستوران غذا خوردیم و بهمون چسبید :
شب رسیدیم مرو دشت و باز تو همون اسکان قبلیمون خوابیدیم و صبح زودش راه افتادیم سمت اصفهان و صبح ساعت 8 که راه افتادیم تقریبا ساعت 3 بود که رسیدیم اصفهان و ناهار خونه بودیم و راننده ها یه استراحت حسابی کردن ...
تو و محمدحسین دیگه حسابی جور شده بودین و همش با هم بازی میکردین اینجا حیاط خونه خودمونه وقتی تازه برگشته بودیم...
شبش هم خاله پروانه اینا رو رسوندیم ترمینال که برن مریوان و چه قدر سخت بود برامون خداحافظی چون بزرگترین حسن مسافرتمون بودن خاله پروانه و عمو کیوان بود که ندیدنشون خیلی برامون سخته و دیگه خاله اینا رو ندیدیم چون از همون ور رفتن چابهار... هر جا هستن صحیح و سالم و خوش باشن که بزرگترین دلخوشیم همینه که پیش هم خوشن
این شما دو تا وروجکین شب حرکت خاله اینا: ببین چه قدر با هم جور شدین ...
آجی پروانه دلمون براتون تنگ شده زودتر بیاین دیگه!!
.....
خلاصه سفر پراز خاطرات شیرینمون به خیر و خوشی گذشت و خدا رو صد هزار مرتبه شکر صحیح و سالم برگشتیم خونه و واقعا بهمون خوش گذشت و خدا کنه که باز هم بشه بریم ...
سفر امسال برامون یه تجربه جدید و یه سفر پرماجرا و یه سفر پرخاطره بود... خدا رو شکر به خوبی و خوشی برگذارشد...
این هم از سفرنامه نوروز 94!!