رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 24 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

روزهای زمستان 93 پسرم

1393/12/3 17:06
نویسنده : مامان سپیده
549 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان گلممحبتمحبت

سلام به عزیزترینم ؛ سلام به رایانم که عاشقانه میپرستمش ؛ محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

رایان عزیزم باز هم بعد از یک تاخیر طولانی برگشتم بنویسم براتچشمک .... الان که اوج شیرین زبونیته باید حسابی ازت بنویسمسوال ... چرا نشده نمیدونم چی بگم ... خجالتچند وقت که جمع میشه رو هم دیگه آدم پشتش سردمیشه و هی بهانه میاره و از زیر نوشتن درمیره ولی دیگه امروز گفتم هر جوری هست برای خوشگل پسرم مینویسم ....خندونک

جونم برات بگه که پسر مامان اساسی پسر شده!!! چشمکعاشق ماشینی! خندونکماشین که میبینی میگی :

" مامان نیگا تایر داره ... نیگا فرمون داره ...نیگاه کن موتور داره" الهی من قربون حرف زدنت بشم مکانیک کوچولوی منمحبتمحبت

چند وقت پیش یه جنگ شادی عمو خوشرنگ برای بچه ها بود که ما هم رفتیم و به ما بیشتر خوش گذشت!چشمک

به شما هم خیلی خوش گذشت و حسابی هم دست زدی و نی نای نای کردی!!خندونک

یه مسابقه هم داشت و بابایی رفت شرکت کرد هر چند برنده نشد ولی اعتماد به نفس بابایی برای من خیلی با ارزشه تشویقتشویقتشویقتشویقتشویقتشویقتشویق... خدا کنه تو هم همین طوری بشی.خندونک

بدترین اتفاق اخیر ماجرای دست تو بود گلمغمگین... میخواستی صندلی جلو بشینی و منم میگفتم نه عقب بشین یهو دستت رفت لای در ماشین !!!گریه به خدا مردم و زنده شدم . غمگیناون موقع هیچی نشد حتی سیاه هم نشد ولی چند روز بعدش دستت فک کنم باز به جایی خورد و دستت ورم کرد و سیاه شدغمگین با بابایی بردیمت اورژانس و عکس از دستت گرفتیم خطا

خدا رو شکر نشکسته بود ولی ناخنت افتاد! غمگینو به خاطر این که ناخنت خودش بیافته دستت رو پانسمان میکردیمگریهگریهگریهگریهگریهگریه

خیلی روزای بدی بود گلم غمگین... راستی این پلیور رو خودم برات بافتم بغلو وقتی داشتم میبافتم و رو تنت اندازه میگرفتم این قدر خوشت اوده بود ازش و وقتی تموم شد و تنش کردی دیگه درش نمیوردی!!خجالتمحبت

یه شب با خاله پرستو اینا رفتیم پیتزا خوردیم و برای اولین بار بهت پیتزا دادمزیبا... چهار برش پیتزا رست بیف رو خوردی و گقتی " چه قدر خوش مزه اس"!! خیلی بهت خندیدیم شیرین زبون منبغلبغلبغلبغلبغل

مهم ترین اتفاق دی ماه به دنیا اومدن رادمان عزیز بودمحبت ... رادمان جون خوش اومدی گلم بوس..

 پریسا جون مبارک باشه عزیزم .... محبتکیان جون مبارک باشه داداش خوشگلت.... محبت

این هم رادمان خوشگل ما البته اینجا چهل روزش شده دیگه!چشمک

این هم رایان و کیان که اساسی هم بازی هم شدنخندونک

دی ماه تولد بابایی هم بود که مثل سال های پیش یه جشن کوچولو گرفتیم و مهمون مامان رفتیم رستوران خوان گستر تو هایپر!خندونک

جای همگی خالی.... داودم تولدت مبارکمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

آخرین امتحانات مامان افتاده بود وسط هفته و شما تنها میموندین برای همین آقاجون مهربون اومدن و چند روزی پیشمون بودن و به ما و اللخصوص به شما خیلی خوش گذشت ... محبتمرسی آقاجون مهربونمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

بعد از امتحانات مامانی تا شروع ترم جدید حسابی از زمان استفاده کرد و رفت کلاس شنا و کلاس ژله و کلاس دسر!!! مرسی عزیز دلم که حسابی با مامان همکاری کردی...خندونک

این یکی از نمونه ژله هایی که مامان درست کرد!خندونک

کلاسا گاهی به بعدازظهر میافتاد و مامان مجبور می شد شما رو هم ببره چشمک.... کلاسا تو مسجد برگزار میشد و وقتی من سر کلاس بودم شما رو راحت تو شبستان میخوابوندم!خجالت

اما از اتفاقات مهم ماه قبل یکی این که اوایل بهمن خاله پروانه و عمو کیوان برای چندروز اومدن و خیلی از دیدنشون خوشحال شدیم ...محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

و دیگه این که  راه افتادن محمدحسین عزیز دل خاله بود که حسابی خوشحالمون کرد...محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

تو اون چند روزی که خاله اینا بودن ما هم رفتیم خونه مامان جونچشمک ... باز تعطیلات 22 بهمن هم رفتیم و حسابی با محمدحسین بازی کردی...چشمک

خیلی محمد رو دوست داری ببین چه طوری بوسش می کنی!محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

این هم محمدحسین که اولین قدم هاش رو با پاهای کوچولوش برمیداره...محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

محمدحسین جان خیلی دوستت دارم عزیز دل خاله...محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

پسرم عشقم اگه از شیرین زبونیات بخوام بگم دیگه خیلی طولانی میشه ولی مثلا وقتی بابایی میگه رایان برات شعر بخونم؟! میگی :"آخ جون آواز"!!

کلا دست به آوازت مثل بابایی خوبه!!خندونک

یا مثلا لیوان که آبش رو خوردی میگی :"مامان خالیه!"

میگی :"مامان انار نداریم ... لباس بششوشیم بریم بخریم!"

میگی : " منم صبونه میخوام ...منم کره عسل میخوام" حالا عصره ها ولی هوس کره عسل کردی...

و دهها جمله دیگه که یهو همه رو با هم یاد گرفتی تلاشم رو میکنم از این به بعد زودتر از این بنویسم ولی دیگه شب عید هم هست عمرا وقت کنم!! خندونک

مامانی بدون بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی دوستت دارم و اون قدر برام مهم و باارزشی که حاضرم برات جون بدم ... عشق مامان همیشه همین طور خوشحال و سالم باشمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

منیر
4 اسفند 93 22:34
سلام عزیزم . خیلی ناراحت شدم واسه دست رایان جون . ایشالا خدا همیشه نگهداره بچه ها باشه . واقعا که روز به روز دارن شیظون تر میشن . مواظب خودتون باشید
اقاجون ومامان جون
8 اسفند 93 18:04
عزیزمان خبلی خیلی دوست داریم و دلمان حسابی بهت تنگ می شود آفرین که همه چیز یاد می گیری وخوب و قشتگ حرف می زنی فدای شیرین زبونی هات بشیم