روزهای زمستان 93 پسرم
سلام به همه دوستان گلم
سلام به عزیزترینم ؛ سلام به رایانم که عاشقانه میپرستمش ؛
رایان عزیزم باز هم بعد از یک تاخیر طولانی برگشتم بنویسم برات .... الان که اوج شیرین زبونیته باید حسابی ازت بنویسم ... چرا نشده نمیدونم چی بگم ... چند وقت که جمع میشه رو هم دیگه آدم پشتش سردمیشه و هی بهانه میاره و از زیر نوشتن درمیره ولی دیگه امروز گفتم هر جوری هست برای خوشگل پسرم مینویسم ....
جونم برات بگه که پسر مامان اساسی پسر شده!!! عاشق ماشینی! ماشین که میبینی میگی :
" مامان نیگا تایر داره ... نیگا فرمون داره ...نیگاه کن موتور داره" الهی من قربون حرف زدنت بشم مکانیک کوچولوی من
چند وقت پیش یه جنگ شادی عمو خوشرنگ برای بچه ها بود که ما هم رفتیم و به ما بیشتر خوش گذشت!
به شما هم خیلی خوش گذشت و حسابی هم دست زدی و نی نای نای کردی!!
یه مسابقه هم داشت و بابایی رفت شرکت کرد هر چند برنده نشد ولی اعتماد به نفس بابایی برای من خیلی با ارزشه ... خدا کنه تو هم همین طوری بشی.
بدترین اتفاق اخیر ماجرای دست تو بود گلم... میخواستی صندلی جلو بشینی و منم میگفتم نه عقب بشین یهو دستت رفت لای در ماشین !!! به خدا مردم و زنده شدم . اون موقع هیچی نشد حتی سیاه هم نشد ولی چند روز بعدش دستت فک کنم باز به جایی خورد و دستت ورم کرد و سیاه شد با بابایی بردیمت اورژانس و عکس از دستت گرفتیم
خدا رو شکر نشکسته بود ولی ناخنت افتاد! و به خاطر این که ناخنت خودش بیافته دستت رو پانسمان میکردیم
خیلی روزای بدی بود گلم ... راستی این پلیور رو خودم برات بافتم و وقتی داشتم میبافتم و رو تنت اندازه میگرفتم این قدر خوشت اوده بود ازش و وقتی تموم شد و تنش کردی دیگه درش نمیوردی!!
یه شب با خاله پرستو اینا رفتیم پیتزا خوردیم و برای اولین بار بهت پیتزا دادم... چهار برش پیتزا رست بیف رو خوردی و گقتی " چه قدر خوش مزه اس"!! خیلی بهت خندیدیم شیرین زبون من
مهم ترین اتفاق دی ماه به دنیا اومدن رادمان عزیز بود ... رادمان جون خوش اومدی گلم ..
پریسا جون مبارک باشه عزیزم .... کیان جون مبارک باشه داداش خوشگلت....
این هم رادمان خوشگل ما البته اینجا چهل روزش شده دیگه!
این هم رایان و کیان که اساسی هم بازی هم شدن
دی ماه تولد بابایی هم بود که مثل سال های پیش یه جشن کوچولو گرفتیم و مهمون مامان رفتیم رستوران خوان گستر تو هایپر!
جای همگی خالی.... داودم تولدت مبارک
آخرین امتحانات مامان افتاده بود وسط هفته و شما تنها میموندین برای همین آقاجون مهربون اومدن و چند روزی پیشمون بودن و به ما و اللخصوص به شما خیلی خوش گذشت ... مرسی آقاجون مهربون
بعد از امتحانات مامانی تا شروع ترم جدید حسابی از زمان استفاده کرد و رفت کلاس شنا و کلاس ژله و کلاس دسر!!! مرسی عزیز دلم که حسابی با مامان همکاری کردی...
این یکی از نمونه ژله هایی که مامان درست کرد!
کلاسا گاهی به بعدازظهر میافتاد و مامان مجبور می شد شما رو هم ببره .... کلاسا تو مسجد برگزار میشد و وقتی من سر کلاس بودم شما رو راحت تو شبستان میخوابوندم!
اما از اتفاقات مهم ماه قبل یکی این که اوایل بهمن خاله پروانه و عمو کیوان برای چندروز اومدن و خیلی از دیدنشون خوشحال شدیم ...
و دیگه این که راه افتادن محمدحسین عزیز دل خاله بود که حسابی خوشحالمون کرد...
تو اون چند روزی که خاله اینا بودن ما هم رفتیم خونه مامان جون ... باز تعطیلات 22 بهمن هم رفتیم و حسابی با محمدحسین بازی کردی...
خیلی محمد رو دوست داری ببین چه طوری بوسش می کنی!
این هم محمدحسین که اولین قدم هاش رو با پاهای کوچولوش برمیداره...
محمدحسین جان خیلی دوستت دارم عزیز دل خاله...
پسرم عشقم اگه از شیرین زبونیات بخوام بگم دیگه خیلی طولانی میشه ولی مثلا وقتی بابایی میگه رایان برات شعر بخونم؟! میگی :"آخ جون آواز"!!
کلا دست به آوازت مثل بابایی خوبه!!
یا مثلا لیوان که آبش رو خوردی میگی :"مامان خالیه!"
میگی :"مامان انار نداریم ... لباس بششوشیم بریم بخریم!"
میگی : " منم صبونه میخوام ...منم کره عسل میخوام" حالا عصره ها ولی هوس کره عسل کردی...
و دهها جمله دیگه که یهو همه رو با هم یاد گرفتی تلاشم رو میکنم از این به بعد زودتر از این بنویسم ولی دیگه شب عید هم هست عمرا وقت کنم!!
مامانی بدون بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی دوستت دارم و اون قدر برام مهم و باارزشی که حاضرم برات جون بدم ... عشق مامان همیشه همین طور خوشحال و سالم باش