روزهای پاییز 93 پسرم
سلام رایان عسلم .... باز هم یک عالمه تاخیر !! اون هم الان که با شیرین زبونیات تموم تلخی های دنیا رو از بین بردی و من مامان تنبل وقت نکردم بیام بنویسم برات... ببخش باز هم مامانی...
رایان خوشگل من بهت میگم " رایان خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم " و جوابم رو این طوری میدی " خیلی خخخخخخلی خخخخخخلی دوش دارم"
الهی فدای حرف زدنت بشم .... این قدر حرف برای گفتن دارم نمیدونم از کجا بگم ... بهتره اول ازحرفای جدیدی که میزنی بگم برات:
یاد گرفتی بابات رو این طوری صدا کنی : " داود دان" یعنی داود جان!!
گاهی هم به من میگی "سیپیده دان" ولی اکثرا میگی سیپیده گاهی هم مامان سیپیده! الهی من فدای سیپیده گفتنت بشم!
چند وقت پیش بابا جمشید پاشون پیچ خورد و قوزک پاشون شکست و آتل بندی وگچ واز این حرفا ... چند وقتی شهرکرد میرفتیم و میومدیم . بهت میگیم رایان بابا جمشید چی شده؟ یه نگاه به پاشون میکنی و با قیافه ناراحت میگی : " بابا جشید اُف شده ... آخی ... (و با تکون دادن سرت به چپ وراست )... نُچ نُچ نُچ ... الهی بیمیرم ...."(خدا نکنه مامانی)
بهت میگیم مامان پروانه کجاست؟ میگی :" شهرکرد"
مامان جون کجاست ؟ میگی " شهر سامان"
کیان کجاست؟ میگی:" آباده"
خاله پروانه کجاست ؟ میگی : " نیمیدونم نیستش" ( دلمون برای خاله پروانه و عمو کیوان یه ذره شده الان چابهار هستن .... خدا حفظشون کنه ...)
میگیم رایان نی نی عمه شیوا کجاست دستت رو میزاری رو دلت و میگی :" آوش این جاست!"
تقریبا اکثر غذاها رو میشناسی و وقتی میخوام بهت غذا بدم میگی گوشت بده... مرغ بده ... سالاد بده.... دوغ بده....
یاد گرفتی هر چی خودت بلدی رو نشون ما بدی و از ما بپرسی "این چیه" گاهی هم مچ ما رو میگیری مثلا دست میزاری رو چشم میگی این چیه ؟ خوب ما هم میگیم چشم میگی نه و باز تکرار سوال و چند بار که میپرسی و ما اشتباه میگیم میگی : " چشم نیست این مژه اس"!!!
واژه هایی مثل "ماشین شوشی" (ماشین لباس شویی) ، "هواپیما" ، "اتوبوس" ، "جورچین" ، "شین" (فیلم های رو گوشی موبایل) ، ... بیشتر از هر چیزی میگی ...
بهت میگیم رایان اسم دوستات رو بگو ! میگی : " آیدا،ارسلان،هستی,عسل،امیرعلی"
امروز که اومدم مهد تازه فهمیدم که عسل اصلا ندارین و هستی هم از دوستای ارسلانه و پیش دبستانیه ! نمیدونم تو چرا فکر میکنی باهاش دوستی!!
ولی خانم درنجفی کلی ازت تعریف کرد و از روابط عمومی قویت گفت! تعریف کرد دو سه هفته پیش یه دختر بچه هم سن خودت به اسم آوینا اومده مهد ولی هیچ کس باهاش دوست نشده و آوینا هم دیگه مهد رو دوست نداشته و به زور میومده ولی رایان عسل من کم کم بهش نزدیک شده و باهاش دوست شده و آوینا به عشق رایان میاد مهد!! این قدر ذوقم شد که این قدر پسر خوبی دارم که نگو و نپرس!!!
وقتی کار بدی میکنی و ناراحت میشم میای نازم میکنی و میگی :" بخخشید! (ببخشید) مامان دوشت دارم... خوبی؟" وای این قدر خوبی رو بازه میگی که میخوام همون موقع بخورمت! میگم آره خوبم مامان پسر دهکردی من!!
فعلا از رو عکسا برات مینویسم تا هر چی یادم افتاد رو لابه لاش بگم برات!
این جا خونه عمه شیوا !تو و کیان و هستی:
این هم عروسک من با عروسکاش! جالب اینجاست همین مدلی خوابت برد!!
وای فک کن عکسای عاشورا رو هم نذاشتم! چه مامان تنبلی شدم!!
عاشورای امسال خیلی خوب بود چون بعد از چهار سال امسال سامون بودیم و خیلی بهمون خوش گذشت ... این جا شما و محمد حسن خوشگل خاله که اون هم این قدرشیرین شده که نگو و نپرس!!
چون سرد بود خیلی از ماشین پیاده نشدیم ... اینجا داشتیم دسته تماشا میکردیم...
این هم محمدحسین عسل بغل آقاجون که حسابی تو این ایام بهش خوش گذشت ...
فک کنم وسط های آبان بود که آب رودخونه رو باز کردن و باز زاینده رود دیدنی شد چون هم سرد بود هم شلوغ خیلی نتونستیم بریم ولی این عکس رو دارم ازت :
از بازی هایی که خودت با خودت میکنی :
ماشینت رو پشت پرده قایم میکنی و میدویی تو اتاق و میگی " ماشین کجایی؟" وبعد میری پشت پرده برش میداری و میگی " سلام ماشین خوبی؟" " خسته شدی؟ خوابیدی؟" و کلی با ماشینت قایم موشک بازی میکنی!!
روزهای پاییز خونمون به خاطر شرایط مامان اکثراً درسی بود و شما هم پا به پای ما درس میخونی!!!
قبلا هم گفته بودم که ردیف کردن رو خیلی دوست داری مثل این عکس که هر چی ماشین داشتی رو کنار هم ردیف کردی...
از خانم درنجفی که پرسیدم علت رفتارت چیه گفت : رایان با رفتاراش داره نشون میده ذهنش توانایی یادگیری ریاضی رو داره پیده میکنه! این قدربرام جالب بود....
شیطون خوشگل من !!!
یه روز خوب پاییزی پازک جلوی خونمون !! چرا روزش رو یادم رفته ؟!!! فقط میدونم این روز برای اولین بار خودت تنهایی رکاب زدی و دوچرخه سواری یاد گرفتی!!!
شب چله امسال رو با همسایه مون آقا خسروی و آرمان اینا گذروندیم و به تو خیلی خوش گذشت !
چند روز پیش هم آقای فتحی اینا از دوستای خوبمون مهمونمون بودن و خیلی خوش گذشت!!
مامانی و خاله محبوبه و جوجه ها : ازراست آرشیدا ، رایان , موژان
یه فرودگاه قدیمی نزدیک بهارستان هست که جمعه ها صبح مردم میان و هواپیماهای کنترلیشون رو پرواز میدن و خیلی جالبه!! به خصوص برای پسربچه ها! دوستای اصفهانی حتما یه سر بزنن!! ما که هر وقت باشیم میریم ... این هفته هم آقای فتحی اینا رو بردیم و خیلی بهشون خوش گذشت ... این جا هم رایان و موژان دارن تماشا میکنن....
رایان عسلم نمیدونی چه قدر دوست دارم گل من.... میای بغلم و ادای شیر خوردن رو در میاری و وقتی میگم پاشو برو میگی " مامان خسته کردم!" (خسته شدم) یا این که میگی " خوابُم میاد" مگه من میتونم وقتی این طوری میگی بزارم بری این قدر بوست میکنم تا دلم خنک بشه!!
اصلا ً قبول نمیکنی تو اتاق ما بخوابی و بعضی شب ها که هم من خسته ام هم بابایی خوبوندن تو خیلی سخت میشه چون حتما باید یکیمون بیاد تو اتاق تو ! این جور مواقع دلم تنگ میشه برای روزهایی که پیش خودمون میخوابیدی!!!
چند وقتی بود میگفتی " میترسم" گاهی از چراغ خواب گاهی از لوله فاضلاب ماشین لباس شویی و هر دفعه از یه چیزی! با خانم درنجفی که صحبت کردم توصیه کرد که بهت نگم ترس نداره به جاش بهت بگم من پیشت هستم مواظبت هستم... یه مدتی که گذشت بدتر شد و گاهی بیش از حد میگفتی من هم همین طوری از خودم یه روز گفتم رایان مامان من میترسم و قیافه امرو مثل خودت وقتی میترسی کردم!!! اومدی دستات رو گذاشتی رو صورتم و تو چشمام نگاه کردی و گفتی "ترس نداره که!!!" منو میگی مرده بودن از خنده! از اون به بعد هر وقت گفتی میترسم من هم گفتم ترسیدم و بعد تو ناز منو کشیدی ....
وقتی میریم بیرون باید از یه مسیری بریم که خونه خاله پرستو رو نبینی چون همین که ببینی این قدر بهونه اش رو میگیری که نگو! گاهی هم تسلیمت میشیم و میریم خونشون و اون موقع دیگه این قدر خوشحالی که نگو و نپرس....
دی ماه خیلی مریض شدی اولش گوشت عفونت کرد و ما هم نمیدونستیم و وقتی رفتیم دکتر گفت اگه چند روز دیرتر اومده بودین خیلی بد میشد! وای خدا نکنه جیگرم...
گوشت خوب شد اسهال و استفراغ گرفتی ... نمیدونم چرا ولی چند وقت بدجور مریض بودی و بعدش خوب شدی و الان خدا رو شکر سالم و سلامتی... الهی فدای شیطونیات بشم ایشالا که همیشه سالم باشی و شیطونی بکنی فدات بشم مامانی...
میای بهم میگی :"بستنی میخوری؟" میگم آره میری تو اتاق خودت بلند بلند میگی :" سلام قاقا بستنی میدی؟ شکلات داری؟ .... مرسی ... خدازی" بعد میای پیشم و دستت رو که خالیه انگار که مهمترین چیز دنیا رو مشت کردی میلری جلوم و میگی "بخور خریدم!!" من هم الکی سرم رو میارم جلو و گاز میزنم میخورم و میگم به به چه خوشمزه است!!.... حالا خودت بگو چه طوری جلو خودم رو بگیرم نخورمت!!!
رایان مامان خیلی خیلی دوستت دارم .. عاشقتم فدات بشم.... ایشالا که وقت کنم زود زود بیام برات بنویسم تا این روزهای طلائیت جاودانه بشن ... شیرین زبون من خدا حفظت کنه....