اندر احوالات مهر 93
درود ... رایان عسل, رایان ناناز , خوشگل مامان ایشالا که هر وقت اومدی و خاطراتت رو خودت خوندی حالت خوب باشه و بدونی که چه قدر دوستت داشتم و دارم ... باز هم کلی حرف و خاطره جمع شده که باید برات تعریف کنم اون هم تو یه وقت خیلی کم ...
مامان رو ببخش که مجبورم دیر به دیر برات بنویسم قبلا که بیشتر وقت داشتم باز هم نمیشد تند تند بنویسم دیگه چه برسه به الان که مامانی ارشد قبول شده و کلی درس و کلی کمبود وقت ... ولی قربونت بشم که این قدر میفهمی و هر وقت سرم تو کتابه میای میگی " دبیده درس؟" یعنی سپیده درس میخونی؟ منو میگی میخوام بخورمت!!
دیگه کلاً میگی دابود و دبیده ! یعنی مامان بابا گفتن دیگه تموم ولی این قدر شیرین میگی که دلمون نمیاد بگیم نگی!! حالا بزار فعلا خاطرات مهر ماهت رو بگم برات تا بعد از شیرین زبونی هات تعریف کنم:
روز اول مهر تو مهد یه جشن کوچولو و یه خوش آمد گویی داشتین که من و شما با هم رفتیم ... خیلی خوب بود چون من همیشه طبقه پایین رو دیده بودم و الان همه جای مهد رو دیدم و خیالم راحت شد که واقعاً همه چی امن و مطمئنه به خصوص پله ها! بگذریم...اولش رو یه صندلی کنار من نشسته بودی و ذوق میکردی که با هم اومدیم مهد!
بعدش وقتی بزرگترا اومدن به خاطر این که بچه ها رو صندلی بزرگترا نشینن و جا برای بزرگترا باشه یه سری صندلی کوچولو مربی ها آوردن گذاشتن سمت کلاسا تا بچه ها همگی اون جا بشینن بچه ها هم همه اون جا نشستن بعد یه دفعه شما رفتی اون قسمت و بدون این که کسی بهت گفته باشه صندلی خودت رو برداشتی و آوردی گذاشتی جلوی صندلی من و نشستی روش!
این قدر این کار برای من جالب بود که نگو ! شخصیتت عین خودمه !!
اولین نفر تو بودی که این کار رو کردی و بعدش کم کم بچه ها صندلی هاشون رو برمیداشتن و میبردن نزدیک ماماناشون مینشستن ولی هیچ کس اون لذتی که من از کارتو بردم رو نبرد پسر باهوش و مستقل خودم ....
عاشقتم عسلم الهی من قربون کله خوشگلت بشم!
روزهای اول مهر امسال شما کمی با گریه همراه بود چون برات سرویس گرفته بودیم که با سرویس بری و بیای دو روز اول به توصیه خانم حیدری راننده ی سرویست که خیلی خانم مهربونیه من هم باهاتون اومدم و وقتی شما میرفتی تو کلاست من برمیگشتم خونه ولی روز سوم دیدیم که این طوری نمیشه و بدتر تو مهد هم بهمونه میگیری برای همین روز سوم دیگه خودت رفتی و من دلم آشوب که چه غلطی کردم نکنه رایان اذیت بشه!
ربع ساعت بعدش زنگ زدم مهد و با نگرانی حالت رو پرسیدم که گفتن خیالتون راحت فقط دم در گریه کرده و دیگه تو راه آروم شده و حالا هم خوبه ... و دیگه از فرداش خیلی قشنگ تنهایی سوار سرویس شدی و با خوشحالی میری مهد و میای و من خدا رو شاکر که بچه به این نازی دارم و به این فهمیده گی ....
روز ده مهر امسال تولد محمدحسین نازنینم بود که به خاطر این که بابا مهدی اش کمرش درد میکرد تولدش رو خونه مامان جون اینا گرفتیم و خیلی هم بهمون خوش گذشت ....
این هم محمدحسین یه ساله خاله و رایان خوشگله:
محمدحسین جونم جیگر خاله تولدت مبارک باشه عسلم ایشالا 120 ساله بشی شیرپسر خاله .... خاله عاشقته خوشگلکم
یک شنبه 13 مهر عید قربان بود و تعطیل بود شنبه رو هم بابایی مرخصی گرفت و با مامان پروانه اینا و مامان ایران و دایی جلال اینا و عمه ها رفتیم چادگون ... جای مامان جون اینا خالی ولی یه کم سرد بود!!!
این هم بابایی و شما و مامان ایران که شما خیلی دوستش داری و بهشون میگی "ماما اییا" البته مامان ایران دو روز پیش رفتن آمریکا که باز برای عید برگردن ایشالا....
این هم شما و کیان که این قدر عاشق هم هستین که خدا میدونه! خدا کنه وقتی بزرگ هم شدین همین طوری باشین با هم ...
میخواستیم سوار قایق موتوری بشیم برای همین تن شما هم جلیقه کردیم آن چنان ذوقی میکردی که نگو!
بعدش هم که سوار شدیم و هم خوشت اومد هم ترسیدی هم خندیدی هم گریه کردی ...
بعد هم من و بابایی و عمو علی و عمو هومن و عمه نگار و سالار رفتیم سرسره سواری بزرگونه یعنی از همینا که بادی هستند و 20 متر ارتفاع داره خیلی باحال بود و کلی بهمون خوش گذشت بعدش هم عمه نگار تو کیان رو برد بازی بپر بپر و خلاصه بهمون خوش گذشت...
تو ویلا هم که شما دو تا این قدر بازی کردین که نگو یکی از بازی هاتون این مدلی بود که رایان میرفت بالا و کیان وایمیساد و حالا توپ رو برا هم مینداختین و چه خنده هایی میکردین!!
از چادگون که برمیگشتیم به خاطر شرایط عمه پریسا من و شما باهاشون رفتیم آباده و یه دو روزی هم اونجا بودیم و به شما و کیان خیلیییی خوش گذشت همش بازی میکردین با هم هوا هم خوب بود خیلی تو حیاط مشغول میشدین ...
بعدش این قدر خسته میشدین که این طوری بی هوش میشدین ...
بعدش که بیدارتون میکردیم از دیدن هم ذوقتون میشد و باز بازی وشیطنت:
از آباده که برمیگشتیم عمو علی اتوبوس وی آی پی برامون گرفت و خلاصه کلی راحت برگشتیم اصفهان! اتوبوسه هر صندلی برا خودش مانیتور جدا داشت و این اولین باری بود که اسپیکر رو گوشت میزاشتم و خیلی هم خوشت اومده بود!!
برگشتیم اصفهان و پنج شنبه اش رفتم دانشگاه و شما هم پیش بابایی و جمعه اش هم با بابایی رفتین یه منطقه ای که از این هواپیما کوچولو ها رو میارن پرواز میدن و خلاصه برا شما که خیلی هواپیما دوست داری خیلی لذت بخش بود ...
شنبه اش هم مهد که رفته بودی براتون کلاه این طوری ساخته بودن :
که این کلاه رو خیلی دوست داشتی و حتی عصرش که رفتیم شهرکرد از رو سرت برنداشتی و تا شب سرت بود! اون شب کنسرت همایون شجریان بودش و بابایی و مامان پروانه اینا همه رفتن ولی من و شما نرفتیم گفتم اذیت میشی برای همین ما موندیم خونه و فردا شبش هم قبل از که برگردیم اصفهان مامان ایران همه رو دعوت کرد رستوران و اون جا هم کلی بهمون خوش گذشت و دور هم بودیم ...
یه روز صبح که منتظر سرویست بودیم یه گربه دم در خونمون این ور اون ور میرفت که خیلی برای تو جالب بود و کلی دنبالش کردی!
یه شب که داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم دیدم شما تو عالم خودت مشغولی و من هم با موبایلم که دم دستم بود حسابی زوم کردم و از کارت عکس گرفتم! حالا چی کار میکردی : تمام قطعه ای بلزت رو در آورده بودی و مرتب کنار هم رو زمین چیدی بودی
حالا بعد گاهی بر اساس رنگ مرتب میکردی گاهی بر اساس قد و خلاصه مدام داشتی این تیکه ها رو جابجا میکردی !
این قدر برای من جالب بود که نگو !
و اما جمعه گذشته یعنی 25 مهر با دوستای کوهنوردمون رفتیم اردکان یزد !
طبق معمول همه ی جاهایی که رفتیم و برات نوشتم از همون لحظه اول شروع میکنم برات که 4 و نیم صبح در خونه رو قفل کردیم و رفتیم سر خیابون تا با دوستامون بیایم ترمینال جی:
حدودای 5 از اصفهان راه افتادیم و چون صبح زود بود همگی خواب بودیم هنوز ...
ما صندلی پشت راننده بودیم و میز بوفه جلومون شده بود تخت شما و شما راحت روش خوابیدی
حدودای 8 رسیدیم نایین و اونجا صبحونمون رو خوردیم و شما کلی شارژ شدی و تو اتوبوس همش به شادی و خنده بودی مثلا یکی از کارایی که میکردی کلاهت رو میکشیدی رو صورتت و بعد برش میداشتی و میگفتی " اِ للام " یعنی اِ سلام!!" اِ " یعنی مثلا تازه دیدمت و خلاصه کلی برای بقیه هم اسباب بازی بودی!!
بعدش رفتیم شهر خنادیق که یه شهر قدیمی با قدمت 3 هزار ساله هستش و هنوز بعد از این همه سال این شهر با ساختار سه طبقه ای خراب نشده و حیف که زمان یورش اعراب این شهر آتیش گرفته و به قولی ویران شده اگه ویران نشده بود چی بودش حالا!! خلاصه برامون خیلی جالب بودش!!
بعدش هم رفتیم به آتشکده چک چک که اون هم طرفای اردکان بود و اونجا هم خیلی برامون جالب بود و داستانش از این قرار بود که زمانی که اعراب به شوش حمله میکنند خاندان یزدگرد سوم به مرکز ایران فرار میکنند برای همین اسم یزد از این جا ریشه میگیره بعدش هر کدوم از بچه ها به یه سمتی تو بیابون روانه میشند که یکی از اونا تو این کوهی که ما رفتیم غیب میشه و تو دل کوه میره و اونجایی که عصاش رو زده بوده که راه باز بشه یه درختی سبز شده و این درخت بعد از حدوداً 1400 سال هنوز سبزه و از بالای کوه در همه ی فصل ها آب به صورت چکه چکه به پای این درخت میریزه و نه قطع میشه و نه زیاد میشه برای همین به اونجا میگن چک چک ! خلاصه خیلی خوب بود
این هم شما و بابایی تو دامنه کوهی که رفتیم بالا:
این هم شما داخل خود آتشکده:
بعد هم حدودای ساعت 6 راه افتادیم سمت اصفهان و شما خوشحال که باز سوار اتوبوس شدیم!!
شدیداً عاشق اتوبوس شده بودی طوری که هر جا میخواستیم بریم باید به زور پیاده ات میکردیم!!!!
خلاصه سفر کوتاه و پرباری بود ... رایانم دلم میخواد همه چی یاد بگیری همه جا بری و واقعا از زندگیت لذت ببری برای همین از همین الان این جور جاها میبریمت و خدا رو شکر که خودت هم همراه خوبی هستی الهی قربونت بشم...
از جمله پیشرفت هایی که داری:
دیگه الان یاد گرفتی کامیون بازی کنی :
یاد گرفتی وقتی میخوای چراغ روشن کنی چهارپایه بزاری زیر پات و بری روش و کاری رو که میخوای بکنی!
احساساتت رو شدیداً بروز میدی و این فقط منحصر به خونه نیست و تو مهد هم بچه ها رو هم مربی ها رو خیلی میبوسی که یه روز که با خانم درنجفی صحبت میکردم بهم تبریک گفت و گفت که وقتی به بچه محبت بشه و بچه ارضا باشه میتونه این قدر بروز بده وگرنه بچه ای که به اندازه نیازش محبت نبینه همیشه منتظر دست نوازشه نه این که نوازش کنه...
جمله های دو کلمه ای مثل " بابا نیستش " یا " ماشین کجاس " یا " این شیه " و " دست نزن " و ... هزاران بار ازت میشنوم و ذوقت رو میکنم
کلاً خیلی بامحبت هست ولی احساست به محمدحسین خیلی خاصه و چیزهایی رو به هیچ کس نمیدی به اون میدی و همیشه مراقبشی و یکی هم عمه پریسا خیلی برات عزیزه! طوری که با بودن عمه پریسا از کنارش تکون نمیخوری و خیلی دوستش داری...
از یک تا شش رو به ترتیب بلدی ولی وقتی پله ها رو بالا میریم از یک تا بیست رو نامرتب میگی و معلومه که حداقل اسماشون رو میدونی و میگی " یازده هیشده ده بیشت " الهی من قربون هوش و استعدادت بشم خوشگلکم
حیف که حافظه آدمی محدوده و همه چی یادش نمیمونه ولی همین مقدار کم رو از من قبول کن و بدون عاشقتم اون قدر میخوامت که هیچ نیرویی نمیتونه جلوی ابراز عشقم رو بگیره پسر قشنگم ... لحظه لحظه عمرم خدا رو شاکرم که تو مال منی گل پسر نازنینم
ر