شهریور ماه رایانم
درود و هزاران سلام به همه ی عزیزانم و از همه بیشتر به رایان جیگر خودم ...
عشق مامان حالت خوبه گل گلابم؟
مامانی نمیدونی چه قدر میخوامت
این قدر که اگه یه روز پیشم نباشی بلاشک میمیرم
خیلیییییییییییی دوستت دارم فسقلی مامان
تابستون هم با همه ی عروسیاش گذشت!!
پدرمون دراومد از بس که عروسی رفتیم!!!
باز هم چند وقتی هست که برات ننوشتم و کلی چیز رو هم جمع شده ولی چاره ای نیست و قبل از این که واقعا پاییز بشه باید خاطرات تابستونت رو جمع و جور کنم و برات بنویسم گلم ...
بازم خوبه تو دوربین عکسا به ترتیب ذخیره میشن و آدم از روی اون ها میتونه بنویسه!!!!
بزار از مسابقات والیبال شروع کنم که من و تو با هم دیگه نگاش میکردیم!!!!
فکر کن دستای کوچولوت رو میبردی بالا و با من میگفتی ایران ایران!!
الهی قربونت بشم مامان....
هر وقت میدیدی من خوشحالم میگفتی آورین!!!(آفرین) که یعنی امتیاز گرفتیم و با ناراحتی من میگفتی اَه !!!
یاد گرفتی تنهایی مسواک بزنی ولی بلد نیستی آب تو دهنت بچرخونی الکی سرت رو میگیری بالا و صدای قرقره آب در میاری!!! فکر کن!! من که میمیرم از خنده جیگرم
دو هفته پیش عمه پریسا اینا کاملا به صورت غافلگیر کننده اومدن خونمون و ما رو حسابی سورپرایز کردن و عمه و کیان یه هفته موندن خونمون .... خدا میدونه که شما دو تا چه قدر شیطونی کردین و یه دل سیر بازی کردین ... سه شنبه اش هم مامان پروانه اینا اومدن و چهارشنبه اش با هم رفتیم شهر بازی شهر رویاها ولی با توجه به این که عمه ها ( عمه پریسا و عمه شیوا ) هر دو نی نی تو راه دارن و نمیتونستن بازی کنند داخل نرفتیم و فقط چند تا عکس گرفتیم !!!
بعدش که میخواستیم برگردیم سوییچ رو از بابایی گرفتی و در کمال تعجب من و بابایی با کلید درست که انتخاب کرده بودی میخواستی در ماشین رو به درستی باز کنی!! من و بابایی رو میگی
پنج شنبه اش با توجه به وضعیت عمه پریسا خودمون بردیمشون آباده و نیست که اصلا عروسی نرفته بودیم شبش با عمه اینا رفتیم عروسی فامیلای عمو علی!!!
فرداش هم عمه اینا مهمون بودن و ما هم باهاشون رفتیم یک جای خوش آب و هوا به نام سده که از توابع شهرستان اقلید بود و واقعا جای خوش آب و هوایی بودش ...
فقط حیف که رایان جیگرم حال نداشت !! نمیدونم مامانی چت بود! بدنت گرم بود ولی تب نداشتی فقط فوق العاده بی حال بودی ... فکر کنم از خستگی یه هفته بازی کردن بود...
با وجودی که خیلی دلت میخواست بازی کنی ولی حال بلند شدن نداشتی و نشسته نگاه میکردی!
بعدش هم که خوابیدی فکر کنم اون روز فقط دو سه ساعت بیدار بودی...
الهی قربونت بشم خدا رو شکر که چیز مهمی نبود و شبش که برگشتیم دیگه تقریباً خوب بودی و اون شب رو بهت استامینوفن دادم و تا صبح راحت خوابیدی و فرداش انگار نه انگار !! خوب خوب شده بودی ... واقعاً نمیدونم چی بود اصلاً...
دیگه برگشتیم سر روال عادی زندگی ... یه روز دیدم داری با لوگوهات بازی میکنی ! اولین بار بود که این قدر قشنگ باهاشون سرگرم بودی تا حالا زورت نمیرسید که فشارشون بدی ولی حالا دیگه قشنگ تو هم قفلشون میکنی ...
اولین عکس دستم لرزید :
عکس بعدی برجت سقوط کرد :
عکس بعدی دوربین برات جالب تر بود و من دیگه فرار کردم!!
چهارشنبه هفته پیش رفتیم شهرکرد و رفتیم سینما برای فیلم شهر موش ها ... عمه نگار هم اونجا بچه ها رو نقاشی موش میکرد و صد البته که رایان جیگر من هم موش شد!!!
موش موشی من الهی مامان قربونت بشه جیگرم....
باحال بود فیلمش !! هر چند که همش دنبال شما میومدم بیرون ولی باز بعد از دو سال چسبید بهم سینما!!
فردای اون روز یعنی همین پنج شنبه 27 شهریور خونه آقای فتحی دوست بابا داود مهمون بودیم و بعد از مدت ها ویتامین دوست خونمون که پایین اومده بود تنظیم شد!!
شما هم حسابی با دختر ناز خوشگلا بازی کردی و کیف کردی به خصوص وقتی که موژان برات لاک زد دیگه حسابی کیف کردی!!
موقع ناهار هم هر چی بلد نبودی ازشون یاد گرفتی و پا به پاشون با قاشق چنگال رو میز میزدین و غذا میخواستین!!!
و اما شب پنج شنبه باز رفتیم عروسی!!!
اون شب عروس خاله مهشید از فامیلای بابا جمشید بودش که اتفاقاً تو همون تالاری که عروسی من و بابایی بودش برگزار میشد و برای من و بابایی کلی خاطره انگیز بود!!! پنج سال پیش 24 شهریور 89 عروسی من و بابایی تو همون تالار بود!!! راستی سالگرد عروسیمون مبارک!!!
خلاصه حسابی شیطونی کردی و اصلاً واینمیسادی که ازت عکس بگیرم تا این که چشمت افتاد به شهبد نوه عمه بابا داود !! یهو مثل این که به قول قدیمیا خونت بجوشه رفتی بغلش کردی و نازش کردی و کنار هم نشستین !! ما رو میگی صد تا دوربین بود که داشت ازتون عکس میگرفت!!
بعدش کیاشا اون یکی نوه عمه بابایی هم اضافه شد ....
و بعدش کامیار اون یکی نوه عمه ...
و خلاصه نوادگان خاندان مقیمی همگی جمع بودن غیر از کیان که پشت صحنه هوای تو رو داشت!!
بعدش دیگه خسته شدی و رفتی بقیه وقت رو با کیان بازی کردی !!
وقتی عروس دوماد داشتن میرقصیدن شما دو تا فسقلی رفتین رو صندلی عروس دوماد ....
و حسابی رقصیدین!!!
خلاصه آخرین عروسی تابستون 93 ما هم به خوبی برگزار شد ... البته شنبه 29 ام هم عروسی دایی منصور بود ولی چون تهران برگزار میشد به خاطر اینکه بابایی دیگه مرخصی نداشت دیگه این یکی رو نرفتیم!!!
فردای اون روز یعنی جمعه رفتیم سامون و کلی با دیدن محمدحسین که حسابی جیگر و خوردنی شده بود خوشحال شدیم ...
خیلی محمدم خواستنی شده ... دیگه کم کم میخواد راه بیافته ... کلی دندون درآورده ... چند تا کلمه میگه ... الهی خاله قربونش بشه ...
اون روز تولد خاله پروانه بود و نبودنش ناراحتمون کرده بود ولی خدا رو شکر با عمو کیوان عزیز جاشون خوبه ...
با آقا جون اینا رفتیم کنار رودخونه و یه روز خوب داشتیم به غیر از زنبورا که حسابی کلافه مون کرده بودن و همش میترسیدیم شما رو نیش نزنن هر چند که هفته قبلش محمد حسین رو نیش زده بودن... خلاصه اون روز هم بهمون خوش گذشت ...
این هم رایان و محمد حسین شیر مرد خاله سپیده
بعدش هم با اومدن گوسفندا شما افتادی دنبالشون و بهت میگفتی رایان چی میگن و میگفتی "بع بع"
فردای اون روز صبح بردمت مهد و ظهر که برگشتیم قبل از این که بهت ناهار بدم دیدم این طوری رو مبل خوابت برده از خستگی!!
بعد از ظهرشم بابایی دیر اومدن و شما هم بهونه!! بردمت تو حیاط و باغچه رو بعد از مدت ها آب دادیم!! چون به خاطر بی آبی دیگه خیلی کم به باغچه بینوا آب میدیم!!
پریروز بابایی خواب بود و شما هی میگفتی هیس هیس و دستت رو میاوردی جلو دماغت که یعنی آروم بابایی خوابه!! ... بعدش رفتی این طوری کنارش و نازش کردی
بعدش هم بوس!!!
الهی من قربونت بشم ... چه قدر قشنگه این طور از خواب بیدار شدن!!!
دیروز هم بابایی رفت استخر شنا و ماساژ من و شما هم رفتیم هایپر خرید کنیم!!! نمیدونی چه قدر پسر خوبی بودی و تو کل مسیر همکاری کردی و حتی یه بار هم بهونه نگرفتی ...
الهی قربونت بشم عشقم ..
و اما امروز صبح وسایلی که برای اول مهرت باید برای مهد میبردم رو آماده کردم و اسمت رو روشون نوشتم و شما هم با کنجکاوی بازشون میکردی و به نظرم کاملاً باهاشون آشنایی داشتی ...
بعد هم سوار موتورت کردم و بردمت مهد
مطمئناً دلم برای این طور بردنت تنگ میشه آخه قراره از شنبه برات سرویس بگیریم چون کم کم هوا خنک میشه و با بابایی تصمیم گرفتیم سرویس بگیریم برات....
وقتی هم رسیدیم مهد بدو بدو رفتی تو و ذوق زده از من خداحافظی میکردی...
بعدش هم که من داشتم با خاله مریم راجع بهت حرف میزد دست خاله مریم رو میکشیدی و به من تند تند میگفتی خدازی خدازی یعنی خداحافظ که یعنی مامان برو!!!مردیم از خنده!!
خدا رو شکر که این قدر مهدت رو دوست داری ....
خدایا ممنون که پسر به این خوبی به من دادی هزار بار ممنون...
عجب تابستون به یاد موندنی بود ... کلی اتفاق کلی عروسی کلی مسافرت و چه قدر با تو بودن خوش گذشت جیگرم...
هیچ وقت این تابستون رو فراموش نمیکنم ... تو این تابستون رسماً حرف زدی ... اتاقت جدا شد و چه راحت قبول کردی ...
از پوشک خداحافظی کردیم و چه قدر راحت پذیرفتی در حالی که شهبد که نه ماه از تو بزرگتره هنوز پوشکه و آرمان پسر همسایه که از تو یک ماه بزرگتره و از یک سال و نیمگی از پوشک گرفته شده هنوز کارش رو خبر نمیده و مامانش نیم ساعت یه بار میبردش ولی شما جیگرم همیشه خبر میکنی و اصلا خودت رو خیس نکردی به غیر از بعضی شبا که با دکترت مشورت کردم گفت طبیعیه و ایشالا این هم درست میشه....
فردا اول مهر و تو مهد یه جشن براتون گرفتن و منو هم دعوت کردن که بیام ... نمیدونی چه قدر ذوق دارم اصلا باورم نمیشه که این قدر بزرگ شدم که میخوام برم جشنی که برای پسر من دارن میگیرن ...خدایا ممنون ....
گل من خیلی میخوامت ... خیلی خیلی دوست دارم .... عاشقتم پسر یکی یه دونه من