رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 27 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

شهریور ماه رایانم

1393/6/31 23:19
نویسنده : مامان سپیده
682 بازدید
اشتراک گذاری

درود و هزاران سلام به همه ی عزیزانم و از همه بیشتر به رایان جیگر خودم ...محبتمحبتمحبت

عشق مامان حالت خوبه گل گلابم؟ محبتمحبتمحبت

مامانی نمیدونی چه قدر میخوامت محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

این قدر که اگه یه روز پیشم نباشی بلاشک میمیرم محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

خیلیییییییییییی دوستت دارم فسقلی مامانمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

تابستون هم با همه ی عروسیاش گذشت!!خندونک

پدرمون دراومد از بس که عروسی رفتیم!!!خندونک

باز هم چند وقتی هست که برات ننوشتم و کلی چیز رو هم جمع شده ولی چاره ای نیست و قبل از این که واقعا پاییز بشه باید خاطرات تابستونت رو جمع و جور کنم و برات بنویسم گلم ...محبت

بازم خوبه تو دوربین عکسا به ترتیب ذخیره میشن و آدم از روی اون ها میتونه بنویسه!!!!خندونک

بزار از مسابقات والیبال شروع کنم که من و تو با هم دیگه نگاش میکردیم!!!!چشمک

فکر کن دستای کوچولوت رو میبردی بالا و با من میگفتی ایران ایران!!محبت

الهی قربونت بشم مامان....محبتمحبتمحبت

هر وقت میدیدی من خوشحالم میگفتی آورین!!!(آفرین) که یعنی امتیاز گرفتیم و با ناراحتی من میگفتی اَه !!!بوس

 

یاد گرفتی تنهایی مسواک بزنی ولی بلد نیستی آب تو دهنت بچرخونی الکی سرت رو میگیری بالا و صدای قرقره آب در میاری!!! فکر کن!! من که میمیرم از خنده جیگرم  قه قهه

 

دو هفته پیش عمه پریسا اینا کاملا به صورت غافلگیر کننده اومدن خونمون و ما رو حسابی سورپرایز کردن و عمه و کیان یه هفته موندن خونمونعینک .... خدا میدونه که شما دو تا چه قدر شیطونی کردین و یه دل سیر بازی کردینراضی ... سه شنبه اش هم مامان پروانه اینا اومدن و چهارشنبه اش با هم رفتیم شهر بازی شهر رویاها ولی با توجه به این که عمه ها ( عمه پریسا و عمه شیوا ) هر دو نی نی تو راه دارن و نمیتونستن بازی کنند داخل نرفتیم و فقط چند تا عکس گرفتیم !!!خندونک

 

بعدش که میخواستیم برگردیم سوییچ رو از بابایی گرفتی و در کمال تعجب من و بابایی با کلید درست که انتخاب کرده بودی میخواستی در ماشین رو به درستی باز کنی!! من و بابایی رو میگی تعجب تعجب تعجب

پنج شنبه اش با توجه به وضعیت عمه پریسا خودمون بردیمشون آباده و نیست که اصلا عروسی نرفته بودیم شبش با عمه اینا رفتیم عروسی فامیلای عمو علی!!!خندونک

فرداش هم عمه اینا مهمون بودن و ما هم باهاشون رفتیم یک جای خوش آب و هوا به نام سده که از توابع شهرستان اقلید بود و واقعا جای خوش آب و هوایی بودش ...راضی

فقط حیف که رایان جیگرم حال نداشت !! غمگین نمیدونم مامانی چت بود! بدنت گرم بود ولی تب نداشتی فقط فوق العاده بی حال بودیغمگین ... فکر کنم از خستگی یه هفته بازی کردن بود...سوال

با وجودی که خیلی دلت میخواست بازی کنی ولی حال بلند شدن نداشتی و نشسته نگاه میکردی!غمگینبوس

بعدش هم که خوابیدی فکر کنم اون روز فقط دو سه ساعت بیدار بودی...غمگین

الهی قربونت بشم خدا رو شکر که چیز مهمی نبود و شبش که برگشتیم دیگه تقریباً خوب بودی و اون شب رو بهت استامینوفن دادم و تا صبح راحت خوابیدی و فرداش انگار نه انگار !! تعجب خوب خوب شده بودی ... واقعاً نمیدونم چی بود اصلاً...زیبا سوال

دیگه برگشتیم سر روال عادی زندگیچشمک ... یه روز دیدم داری با لوگوهات بازی میکنی ! اولین بار بود که این قدر قشنگ باهاشون سرگرم بودی تا حالا زورت نمیرسید که فشارشون بدی ولی حالا دیگه قشنگ تو هم قفلشون میکنی ...بوس

اولین عکس دستم لرزید : خندونک

عکس بعدی برجت سقوط کرد : زبان

عکس بعدی دوربین برات جالب تر بود و من دیگه فرار کردم!! خنده

چهارشنبه هفته پیش رفتیم شهرکرد و رفتیم سینما برای فیلم شهر موش ها ... عمه نگار هم اونجا بچه ها رو نقاشی موش میکرد و صد البته که رایان جیگر من هم موش شد!!!بوس

موش موشی من الهی مامان قربونت بشه جیگرم....محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

باحال بود فیلمش !! هر چند که همش دنبال شما میومدم بیرون ولی باز بعد از دو سال چسبید بهم سینما!!راضی

فردای اون روز یعنی همین پنج شنبه 27 شهریور خونه آقای فتحی دوست بابا داود مهمون بودیم و بعد از مدت ها ویتامین دوست خونمون که پایین اومده بود تنظیم شد!!چشمک

شما هم حسابی با دختر ناز خوشگلا بازی کردی و کیف کردی به خصوص وقتی که موژان برات لاک زد دیگه حسابی کیف کردی!!بغل

موقع ناهار هم هر چی بلد نبودی ازشون یاد گرفتی و پا به پاشون با قاشق چنگال رو میز میزدین و غذا میخواستین!!!خندونک

و اما شب پنج شنبه باز رفتیم عروسی!!!خندونک

اون شب عروس خاله مهشید از فامیلای بابا جمشید بودش که اتفاقاً تو همون تالاری که عروسی من و بابایی بودش برگزار میشد و برای من و بابایی کلی خاطره انگیز بود!!! خجالت پنج سال پیش 24 شهریور 89 عروسی من و بابایی تو همون تالار بود!!!محبت راستی سالگرد عروسیمون مبارک!!!جشن جشن

خلاصه حسابی شیطونی کردی و اصلاً واینمیسادی که ازت عکس بگیرم تا این که چشمت افتاد به شهبد نوه عمه بابا داود !! آرام یهو مثل این که به قول قدیمیا خونت بجوشه رفتی بغلش کردی و نازش کردی و کنار هم نشستین !!تعجب  ما رو میگی صد تا دوربین بود که داشت ازتون عکس میگرفت!!خندونک

بعدش کیاشا اون یکی نوه عمه بابایی هم اضافه شد ....خندونک

و بعدش کامیار اون یکی نوه عمه ...خندونک

و خلاصه نوادگان خاندان مقیمی همگی جمع بودن غیر از کیان که پشت صحنه هوای تو رو داشت!!بوس

بعدش دیگه خسته شدی و رفتی بقیه وقت رو با کیان بازی کردی !!زبانبوس

وقتی عروس دوماد داشتن میرقصیدن شما دو تا فسقلی رفتین رو صندلی عروس دوماد .... خنده

و حسابی رقصیدین!!! قه قهه

خلاصه آخرین عروسی تابستون  93 ما هم به خوبی برگزار شد ...خندونک البته شنبه 29 ام هم عروسی دایی منصور بود ولی چون تهران برگزار میشد به خاطر اینکه بابایی دیگه مرخصی نداشت دیگه این یکی رو نرفتیم!!!خندونک

فردای اون روز یعنی جمعه رفتیم سامون و کلی با دیدن محمدحسین که حسابی جیگر و خوردنی شده بود خوشحال شدیم ...محبت محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

خیلی محمدم خواستنی شده ... دیگه کم کم میخواد راه بیافته ... کلی دندون درآورده ... چند تا کلمه میگه ... الهی خاله قربونش بشه ...محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

اون روز تولد خاله پروانه بود و نبودنش ناراحتمون کرده بودغمگین ولی خدا رو شکر با عمو کیوان عزیز جاشون خوبه ...محبت

با آقا جون اینا رفتیم کنار رودخونه و یه روز خوب داشتیم به غیر از زنبورا که حسابی کلافه مون کرده بودن و همش میترسیدیم شما رو نیش نزنن هر چند که هفته قبلش محمد حسین رو نیش زده بودنغمگین... خلاصه اون روز هم بهمون خوش گذشت ...راضی

این هم رایان و محمد حسین شیر مرد خاله سپیده محبتمحبتمحبت

بعدش هم با اومدن گوسفندا شما افتادی دنبالشون و بهت میگفتی رایان چی میگن و میگفتی "بع بع" خنده

فردای اون روز صبح بردمت مهد و ظهر که برگشتیم قبل از این که بهت ناهار بدم دیدم این طوری رو مبل خوابت برده از خستگی!!محبتمحبتمحبتمحبت

 

بعد از ظهرشم بابایی دیر اومدن و شما هم بهونه!!غمگین  بردمت تو حیاط و باغچه رو بعد از مدت ها آب دادیم!! خندونک چون به خاطر بی آبی دیگه خیلی کم به باغچه بینوا آب میدیم!!غمگین

پریروز بابایی خواب بود و شما هی میگفتی هیس هیس و دستت رو میاوردی جلو دماغت که یعنی آروم بابایی خوابه!!محبت ... بعدش رفتی این طوری کنارش و نازش کردی بوس

بعدش هم بوس!!!آرام

الهی من قربونت بشم ... چه قدر قشنگه این طور از خواب بیدار شدن!!!چشمک

دیروز هم بابایی رفت استخر شنا و ماساژ من و شما هم رفتیم هایپر خرید کنیم!!! خندونک نمیدونی چه قدر پسر خوبی بودی و تو کل مسیر همکاری کردی و حتی یه بار هم بهونه نگرفتی ... بوس بوسبوسبوسبوسبوسبوسبوس

الهی قربونت بشم عشقم ..محبت

 

 

و اما امروز صبح وسایلی که برای اول مهرت باید برای مهد میبردم رو آماده کردم و اسمت رو روشون نوشتم و شما هم با کنجکاوی بازشون میکردی و به نظرم کاملاً باهاشون آشنایی داشتی ...بوس

بعد هم سوار موتورت کردم و بردمت مهدمحبت

مطمئناً دلم برای این طور بردنت تنگ میشه آخه قراره از شنبه برات سرویس بگیریم چون کم کم هوا خنک میشه و با بابایی تصمیم گرفتیم سرویس بگیریم برات....راضی

وقتی هم رسیدیم مهد بدو بدو رفتی تو و ذوق زده از من خداحافظی میکردی...تعجبمحبتمحبت

بعدش هم که من داشتم با خاله مریم راجع بهت حرف میزد دست خاله مریم رو میکشیدی و به من تند تند میگفتی خدازی خدازی یعنی خداحافظ که یعنی مامان برو!!!مردیم از خنده!! قه قهه قه قهه

خدا رو شکر که این قدر مهدت رو دوست داری ....محبت

خدایا ممنون که پسر به این خوبی به من دادی هزار بار ممنون...فرشته

عجب تابستون به یاد موندنی بود ... کلی اتفاق کلی عروسی کلی مسافرت و چه قدر با تو بودن خوش گذشت جیگرم...بوس

هیچ وقت این تابستون رو فراموش نمیکنم متنظر... تو این تابستون رسماً حرف زدیبغل  ... اتاقت جدا شد و چه راحت قبول کردیبوس ...

از پوشک خداحافظی کردیم و چه قدر راحت پذیرفتی در حالی که شهبد که نه ماه از تو بزرگتره هنوز پوشکه و آرمان پسر همسایه که از تو یک ماه بزرگتره و از یک سال و نیمگی از پوشک گرفته شده هنوز کارش رو خبر نمیده و مامانش نیم ساعت یه بار میبردش ولی شما جیگرم همیشه خبر میکنی و اصلا خودت رو خیس نکردی به غیر از بعضی شبا که با دکترت مشورت کردم گفت طبیعیه و ایشالا این هم درست میشه.... راضی

فردا اول مهر و تو مهد یه جشن براتون گرفتن و منو هم دعوت کردن که بیام عینک... نمیدونی چه قدر ذوق دارم اصلا باورم نمیشه که این قدر بزرگ شدم که میخوام برم جشنی که برای پسر من دارن میگیرن ...خدایا ممنون .... محبت

گل من خیلی میخوامت ... خیلی خیلی دوست دارم .... عاشقتم پسر یکی یه دونه من

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

پسندها (3)

نظرات (2)

مامان جون و آقا جون
3 مهر 93 11:36
رایان جانم ازاین که بزرگ میشی بهت می بالیم بهت افتخار مکنیم خیلی خیلی خیلی دوست داریم راستی سال جدید که میری مهد آموزشی مبارک باد ازدور میبوسیمت
مامان سپیده
پاسخ
مرسی آقاجون مامان جونم خدا رو شکر بالاخره سیستم درست شد تونستید بیاید وبلاگم دم تنگ شده بود براتون
مامان و مهزیار
5 مهر 93 8:13
عزیز خاله ماشاا... مردی شده برای خودش. حالا با این همه عروسی بحث کادو بماند چند دست لباس خریدی انشاا... همیشه شاد باشید عزیزم. موفقیت در امر خداحافظی با پوشک و رفتن با علاقه به مهد تبریک. خانمی خودت پسرت چشم نزن و براش اسفند دود کن.
مامان سپیده
پاسخ
سلام مهرنوش جون ... خوش اومدی عزیزم دست رو دلم نزار گلم از لباس گرفته تا هر بار آرایشگاه رفتن از اصلاح و اینا گرفته تا مو درست کردن!!! پدرمون در اومد دیگه!! آره واقعا همه هم بهم میگن خودت بچت رو چشم نکن ولی به خدا این قدر رایان تعریفیه که نمیتونم جلو خودم رو بگیرم!! پوشک برام معزل بود ولی این قدر قشنگ قبول کرد که خدا میدونه! حالا هم که قشنگ با سرویس میره مهد انگار نه انگار که تازه دو سال و سه ماهشه!! ولی چشم حتماً اسفند میریزم