رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 27 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

رایان و دو سالگی!!

1393/5/12 17:50
نویسنده : مامان سپیده
841 بازدید
اشتراک گذاری

درود ... رایان خوشگلم باز به خاطر تو اومدم بنویسم برات ... هر چی بزرگتر میشی مسئولیت من بیشتر و وقت آزادم کمتر میشه چشمک برای همین کمتر وقت میکنم بنویسم برات از خاطرات خوشگلت که هر کدوم برای من و بابایی دنیا دنیا ارزش داره ... محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

الان خواب ناز هستی و بابایی هم سر کاره و من هم بیکار!!چشمک

بزار برات از آخرین روزی که برات نوشتم به بعد رو بگم ..بوس

20 تیر که تولد راست راستکی ات بود خاله ها یعنی خاله ژاله و خاله پروانه و عمو ها و مهمون ویژه محمدحسین عزیزم اومدن خونمون .... بعد از ظهرش با خاله ها رفتیم پارک و شما دو تا وروجک بازی کردین ...

 

محمد حسین رو چون خاله کالسکه اش رو نیورده بود رو سوار موتور شما کردیم و بردیم و در کمال تعجب شما هیچی نگفتین!بوس معلومه که خیلی محمدحسین رو دوست داری ... محبتمحبت

گاه گاهی سرت رو برمیگردوندی ببینی هنوز نشسته یا نه؟!خندونک و دیگه نزدیکی های خونه که محمدحسینم خسته شده بود و خاله بغلش کرد بدو بدو اومدی ونشستی !!قه قهه معلوم بود دوست داشتی خودت سوار بشی ولی به خاطر محمدعزیز هیچی نمیگفتی!!!بوسبوسبوس قربون دلت بشم خوشگل مامان....محبت

 

به خاطر این که اون روز , روز اصلی تولدت بود یه بار دیگه کیک گرفتیم و با خاله ها یه جشن کوچولوی دیگه گرفتیم ...آرام

این هم شما که یادم رفته بود لباس خوشگل تنت کنم!!!خندونک

 

چند روز بعدش بعد از مدت ها رفتیم شهرکرد و سامون و بهمون خوش گذشت چشمک...

اینجا شما و بابایی هستی تو پل زمانخان ! محبت

 

میبینی بابا چه طور دستات رو گرفته آخه میخواستی دوربین رو بگیری و نمیزاشتی ازت عکس بگیریم!!خوشمزه

از هنرهای جدیدت اینه که وقتی دستت به چیزی نمیرسه میدویی از تو حموم چهارپایه میاری میزاری زیر پات و میری بالا!!خنده

از این کارت فقط تونستم 2 بار عکس بگیرم چون در بقیه موارد یا مواظبت بودم نیفتی یا دیر رسیده بودم!!خندونک

اینجا توپت رو میز بود و میخواستی برش داری:زیبا

 

اینجا هم وقتی سر و صدای اسباب بازی هات رو شنیدم اومدم دیدم چهارپایه گذاشتی و درش رو باز کردی و ریختیشون پایین و داری بازی میکنی!!خندونک

و اما اتفاق مهم این ماه این بود:

رایان من راستی راستی بزرگ شد و به اتاق خودش نقل مکان کرد !!!

اصلا باورم نمیشد که روزی بشه اتاقت رو جدا کرد!! تعجب بارها امتحان کرده بودم ولی به هیچ عنوان رو تخت نوزادیت که نرده و حفاظ داشت نمیخوابیدی و بیشتر بهمون وابسته میشدی!!!خسته

تا این که یه روز با بابایی اومدیم تختت رو جدا کردیم و تخت نوجوانت رو راه انداختیم و در کمال تعجب دیدیم که عاشقانه رفتی روش و چون ارتفاعی هم نداشت کلی خوشحال و ما هم خوشحال!آرامآرام

ولی باز هم میگفتم این هم یه ساعت!!!دلخور شب اول بابایی شب کار بود و من و شما تنها بودیم! موقع خواب که شد بردمت تو اتاقت و روتختت خوابیدیدم بعدش یهو فهمیدی منم سرم رو بالشت شماست عصبانی شدی و گفتی برو!! منم یه کوسن گذاشتم زیر سرم و با بدبختی خودم رو جا دادم و خودم رو زدم به خواب چند دقیقه بعد شما خوابیدی و من رفتم به اتاق خودمون و تا صبح دو بار بیدار شدی و آب خواستی و باز کنارت دراز کشیدم تا خوابیدی!!بغل

شب دوم هم تقریبا مثل شب اول بی دردسر بود تا این که نصفه شب که احساس کردم بیداری و اومدم پیشت خوابیدم یهو بیدار شدی و عصبانی گفتی برو برو!! و من فهمیدم که نه دیگه پسرم راستی راستی مرد شده و دیگه نمیخواد مامانش پیشش باشه!! تشویقتشویقتشویق

و از اون شب تا حالا نزدیک 20 شبه که دیگه مردونه تو اتاق خودت میخوابی ...راضی

گاهی شب که بیدار میشی میای دستت رو میزنی بهم و بیدارم میکنی و میگی آب! بعد میریم آشپزخونه بهت آب میدم و بعد که میایم تو راهرو که یه سرش میره اتاق خودت یه سرش اتاق ما بدون این که من چیزی بگم میری تو اتاق خودت رو تختت ولو میشی و به دو ثانیه نمیکشه که خوابت میبره!!!بوس

الهی من قربونت بشم که این قدر زود شرایط رو قبول میکنی:

خیلی تختت رو دوست داری؟؟! مبارکت باشه عشقم ...بوس

حالا فقط مونده از پوشک گرفتنت که واقعا برام معزل شده چند روزی پوشکت نکردم ولی همین که جیش میکردی میگفتی جیش برا همین گفتم فعلا ولش!!!

ولی اول و آخر این پروژه هم باید انجام بشه ... خسته

ولی پروژه جدا شدن اتاقت و خوابت اون قدر خوشحالم کرده که فعلا نمیخوام به این فکر کنم!!...راضیبغلراضی

 

عید فطر عروسی ماندانا جون دخترخاله بابایی بودش و رفتیم عروسی کلی برنامه داشتم که حالا که خوشگل مشگل کردیم عکس خانوادگی بگیریم و از این حرفا!! اولش قشنگ نشستی و از خودت پذیرایی کردی :خندونک

 

و بعد که دیگه دیدی چیزجدیدی نیست رفتی چرخیدی و حوض آب وسط مجلس نظرت رو جلب کرد  خندونک و من نمیدونم چه طور یاد گرفتی که این مدلی آب بازی کنی و هم خودت رو خیس خالی کنی هم ملتی که وسط میرقصیدن هم من یا بابایی رو که میخواستیم نزاریم این کارو کنی!!خنده

خلاصه ماجراهایی داشتیم اون شب از دست تو اصلا نشد درست حسابی هم عکس بگیریم چون همش دنبالت بودیم...خسته

فقط وقتی هنا رو دیدی یه کم خجالت کشیدی و آروم شدی و سر به راه شدی و یه ماچ خوشگلش کردی :زبان

و بعد از چند دقیقه باز شیطنت!!!خندونک

الهی من قربونت بشم .. ایشالا همیشه سالم باشی و شیطونی کنی و ما رو بخندونی...بوس

اون شب که از عروسی برگشتیم همین طور تب داشتی و .. خلاصه هی پاشویه و استامینوفن و دو سه روز همین طوری تا پریروز که دیدم بله دو تا دندون نیش بالایی هات نوک زدن و علت تبت هم معلوم شد ...محبت

دو سه روز پیش بعدازظهر بابایی بهت گفت رایان برا بابا بالشت میاری؟! .. من و بابایی مشغول اختلاط بودیم که یهو دیدیم وسط اتاق 3 تا بالشت تو یه ردیف کنار هم گذاشتی!!!تعجب

من و با بابایی رو میگی مردیم از خنده!قه قهه فک کن!

میدونی که سه نفریم!میدونی که بالشت ها رو تو یه ردیف بزاری و از همه مهمتر مال خودت رو وسط گذاشته بودی!! نمیدونی چه قدر برامون لذت بخش بود...تشویق

همون روز بعد که از خواب بیدار شدیم بهت گفتم رایان پویا که نخوابید!! بدو بدو رفتی آوردیش و این طوری گذاشتیش رو پات و براش لالایی میخوندی!!بوس

تو تعطیلات عید هم یه روز رفتیم شهر بازی تا بازی کنی !

با بابایی ماشین بازی کردی که خیلی دوست داشتی و و نمیزاشتی بابایی به فرمون دست بزنه!!زبان

اولش سوار اسب نمیشدی با یه بدبختی سوارت کردیم ولی وقتی شروع به حرکت کرد خوشت اومده بود و دیگه پیاده نمیشدی!...قه قهه

 

تا جایی که یادم بود رو نوشتم برات ... ای کاش میشد لحظه به لحظه رو مینوشتم که برات جاودانه بشه ولی واقعا وقت نمیکنم...زبان

یکی از مهم ترین کارایی که میکنی اینه که مالک وسیله را میشناسی مثلا خونه مامان بزرگا موبایل همه رو میشناسی و تا  میبینی میدویی برش میداری میدی دستشون ! خونه مامان جون اینا مثلا موبایل عمو کیوان رو تا میبینی میبری میدی بهشون یا خونه مامان پروانه اینا عینک بابا جمشید رو میبری میدی بهشون و میگی بیا!!

همین که بابایی از خواب بیدار میشه میدویی عینکش رو براش میاری ...

وقتی میفهمی میخوایم بریم بیرون میدویی کفشامون رو برامون میاری هر چی میگیم بابا بیرون میپوشیم فایده نداره و باید ازت بگیرمشون!

کلی کلمه یاد گرفتی !
میگم رایان آسمون چه رنگیه میگی آبی

میگم خورشید چه رنگیه میگ اَرد!

وقتی میخوایم غذا بخوریم میگی ماست؟! و مجبور میشیم ماست بیاریم سر سفره حتی اگه نخوری یعنی یه قانون شده که ماست سر سفره باشه!!...

و هزاران خاطره ریز و درشت دیگه که چه قدر حیف که آدمی نمیتونه همش رو به یاد بیاره...

عشقم خیلی خیلیییییییییییی دوستت دارم ... ممنون به خاطر بودنت!

محبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)