اولین اردوی رایان
درود ؛ رایان جیگر ایشالا همیشه سالم باشی مامانی... خوب برات بگم از اولین اردوی تو بهترینم.... دو سال پیش قبل از این که شما بیاین تو دل مامانی من و بابایی با یه گروه کوهنوردی میرفتیم مناطق دیدنی و جاهایی که با ماشین نمیشه خیلی رفت کلی کوهنوردی آب نوردی و خلاصه کلی برا خودمون حال میکردیم.... تا این که بابایی امسال گفت چیزی نمونده تابستون تموم بشه باز بریم و این قدر اصرار کرد تا مامانی گفت باشه آخه من میترسیدم فرشته کوچولوم اذیت بشه .... و خلاصه اولین اردوی تو به مقصد چشمه ناز سمیرم شکل گرفت و این هم از ماوقع ماجرا:
صبح زود یعنی پنج و نیم از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم بریم سر ایستگاه منتظر برای اتوبوس ... شما رو هم با این که خواب بودی لباس پوشوندیم و همین که در رو باز کردیم از خواب بیدار شدی و خوشحال از این که میری دُدُر!!
حول و حوش شش و نیم سوار اتوبوس شدیم و کمی بعد وقتی صدای ضبط و دست و آواز بلند شد دست های تو هم رفت بالا و شروع به نی نای نای کردی و اون قد ذوق کرده بودی که کلی خاطر خواه پیدا کردی ...
یک ساعتی این طوری بود تا کم کم خوابت گرفت و خوابیدی برای صبحونه تو پارک شهررضا توقف کردیم و صبحونه خوردیم اون قد خنک بود که نگو و چه خوب که خواب بودی چون ممکن بود سرما بخوری:
وقتی برگشتیم تو اتوبوس بیدار شدی و من صبحونتو بهت دادم و خوب وقشنگ خوردی وشروع به دست و آواز کردی . دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم به چشمه ناز وقتی رسیدیم تو خواب بودی با بابایی وسیله ها رو تقسیم کردیم و چون یه 5 کیلومتری پیاده روی داشت نوبتی بغلت میکردیم این یه عکست بغل بابایی وقتی خواب بودی:
و بعد بیدار شدی و از این که بیرونیم خوشحال... کلی برای بچه های گروه صدای تق تق درآوردی و کلی نازت رو کشیدن این یه عکس با عینک یکی از بچه ها:
بعدش بغل بابایی بودی و به پیاده رویمون ادامه دادیم:
تا بالاخره رسیدیم و زیر انداز هامونو پهن کردیم و تو خوشحال نمیدونستی کدوم وری بری:
بعد هم بابایی بردت برای آب بازی:
می خواستی کف روی آب رو بگیری:
بابایی در تلاش برای این که به دوربین نگاه کنی:
و بالاخره مامانی رو دیدی:
بعدش ناهار خوردیم و یک سری از بچه ها زدن به آب و رفتن رودخونه نوردی ولی بابایی مهربون پیش ما موند تا تنها نباشیم بعدش هم که همه خوابیدن و من و تو موندیم و شیطنت های شما! نمیدونم کی لیوان آبت رو بدون این که من ببینم برداشتی و این بلا رو سرش آوردی:
گذاشتم حسابی گل بازی هات رو بکنی بعدش سریع لیوانو قایم کردم و دادمت بابایی که حسابی بشوردت چون من میترسیدم با تو برم کنار آب چون میترسیدم یه وقت لیز بخورم خودم که هیچی ولی تو.... وای خدا نکنه!!! خلاصه بابایی شستت و من سریع لباسات رو عوض کردم و بعد از کلی شیطونی خوابت برد . زمان برگشت بود و ما دوباره وقتی خواب بودی بغلت کردیم و باز پیاده روی و این بار همراه یه کم دو!! چون باید به اتوبوس میرسیدیم وگرنه باید پیاده میرفتیم تا بالای کوه! بالاخره رسیدیم و شما چون خسته بودی دو سه ساعتی خوابیدی و بعد وقتی بیدار شدی باز آواز و موسیقی و شما هم که پایه:
رایان عسل من خدا از چشم بد حفظت کنه مامانی
راستی اینو هم بگم که امروز صبح فهمیدم سومین مرواریدت رو لثه بالایی خودنمایی میکنه... مبارک باشه مامانی