رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

اولین اردوی رایان

1392/6/2 14:50
نویسنده : مامان سپیده
197 بازدید
اشتراک گذاری

درود ؛ رایان جیگر ایشالا همیشه سالم باشی مامانی... خوب برات بگم از اولین اردوی تو بهترینم.... دو سال پیش قبل از این که شما بیاین تو دل مامانی من و بابایی با یه گروه کوهنوردی میرفتیم مناطق دیدنی و جاهایی که با ماشین نمیشه خیلی رفت کلی کوهنوردی آب نوردی و خلاصه کلی برا خودمون حال میکردیم.... تا این که بابایی امسال گفت چیزی نمونده تابستون تموم بشه باز بریم و این قدر اصرار کرد تا مامانی گفت باشه آخه من میترسیدم فرشته کوچولوم اذیت بشه .... و خلاصه اولین اردوی تو به مقصد چشمه ناز سمیرم شکل گرفت و این هم از ماوقع ماجرا:

صبح زود یعنی پنج و نیم از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم بریم سر ایستگاه منتظر برای اتوبوس ... شما رو هم با این که خواب بودی لباس پوشوندیم و همین که در رو باز کردیم از خواب بیدار شدی و خوشحال از این که میری دُدُر!!


حول و حوش شش و نیم سوار اتوبوس شدیم و کمی بعد وقتی صدای ضبط و دست و آواز بلند شد دست های تو هم رفت بالا و شروع به نی نای نای کردی و اون قد ذوق کرده بودی که کلی خاطر خواه پیدا کردی ...


یک ساعتی این طوری بود تا کم کم خوابت گرفت و خوابیدی برای صبحونه تو پارک شهررضا توقف کردیم و صبحونه خوردیم اون قد خنک بود که نگو و چه خوب که خواب بودی چون ممکن بود سرما بخوری:


وقتی برگشتیم تو اتوبوس بیدار شدی و من صبحونتو بهت دادم و خوب وقشنگ خوردی وشروع به دست و آواز کردی . دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم به چشمه ناز وقتی رسیدیم تو خواب بودی با بابایی وسیله ها رو تقسیم کردیم و چون یه 5 کیلومتری پیاده روی داشت نوبتی بغلت میکردیم این یه عکست بغل بابایی وقتی خواب بودی:


و بعد بیدار شدی و از این که بیرونیم خوشحال... کلی برای بچه های گروه صدای تق تق درآوردی و کلی نازت رو کشیدن این یه عکس با عینک یکی از بچه ها:


بعدش بغل بابایی بودی و به پیاده رویمون ادامه دادیم:


تا بالاخره رسیدیم و زیر انداز هامونو پهن کردیم و تو خوشحال نمیدونستی کدوم وری بری:


بعد هم بابایی بردت برای آب بازی:


می خواستی کف روی آب رو بگیری:


بابایی در تلاش برای این که به دوربین نگاه کنی:


و بالاخره مامانی رو دیدی:


بعدش ناهار خوردیم و یک سری از بچه ها زدن به آب و رفتن رودخونه نوردی ولی بابایی مهربون پیش ما موند تا تنها نباشیم بعدش هم که همه خوابیدن و من و تو موندیم و شیطنت های شما! نمیدونم کی لیوان آبت رو بدون این که من ببینم برداشتی و این بلا رو سرش آوردی:

گذاشتم حسابی گل بازی هات رو بکنی بعدش سریع لیوانو قایم کردم و دادمت بابایی که حسابی بشوردت چون من میترسیدم با تو برم کنار آب چون میترسیدم یه وقت لیز بخورم خودم که هیچی ولی تو.... وای خدا نکنه!!! خلاصه بابایی شستت و من سریع لباسات رو عوض کردم و بعد از کلی شیطونی خوابت برد . زمان برگشت بود و ما دوباره وقتی خواب بودی بغلت کردیم و باز پیاده روی و این بار همراه یه کم دو!! چون باید به اتوبوس میرسیدیم وگرنه باید پیاده میرفتیم تا بالای کوه! بالاخره رسیدیم و شما چون خسته بودی دو سه ساعتی خوابیدی و بعد وقتی بیدار شدی باز آواز و موسیقی و شما هم که پایه:


رایان عسل من خدا از چشم بد حفظت کنه مامانی

راستی اینو هم بگم که امروز صبح فهمیدم سومین مرواریدت رو لثه بالایی خودنمایی میکنه... مبارک باشه مامانیقلبماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)