رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

رایان و مامان و عروسی

1392/6/2 14:58
نویسنده : مامان سپیده
227 بازدید
اشتراک گذاری

درودی به گرمی تابستان به همه ی عزیزانم...قلب اللخصوص به رایان جیگر خودم که این چند وقت حسابی همراهمیمون کرد ... قلب شرمنده به خاطر دیر آپ کردن ... خوب رایان جیگر از کجا شروع کنم برات از این یکی دو هفته که خدا رو شکر همش به شادی و مهمونی و عروسی گذشت ... گوش کن تا برات تعریف کنم:

چند وقت پیش خاله زهره خاله بابایی اومده بودن و ما هم همراه مامان پروانه اینا میرفتیم مهمونی هایی که به خاطر اومدنشون بود هم به ما خیلی خوش گذشت هم به تو خونه ی مامان ایران که کلی کیف کردی از بس تو حیاط چهاردست و پا رفتی و پله ها رو بالا پایین کردی ... این عکسو وقتی رفته بودی پشت بخاری شکار کردم تازه وقتی میخواستم بگیرمت شلنگ گاز رو میگرفتی که نتونم بیارمت بیرون:


این عکس هم که عکس تو و کیان و سونیا خوشگله است؛ با چه زحمتی نشوندیمت:


من خیلی وقته ازت ننوشتما!! دفعه قبل عجله ای فقط برای کیاشا نوشتم که بعدها تاریخ تولدش رو بدونیم و چون مشغول تدارکات برای عروسی بودنم وقت نکردم از خودت بگم....

شب عید فطر من و تو بابایی رفتیم شهدای گمنام دلم نیومد ازش یاد نکنم!!ببین:


موقع برگشتن به خونه مامان پروانه از بغل بابایی بیرون نمیومدی و بابایی مجبور بود بچه بغل رانندگی بکنه:


و بعد شب عید فطر اولین قدمهات رو برداشتی و شروع کردی به راه رفتن...


از اون شب به بعد کمتر چهاردست و پا میری مگه این که عجله داشته باشی!

و بعد چهارشنبه عروسی دایی هادی دایی مامانی بود و رفتیم خونه مامان جون اینا که با خاله ها با هم بریم.... هنابندون , عروسی و پاتختی خلاصه یه عروسی مفصل و بهمون خیلی خوش گذشت دست آقاجون و بابا داود خیلی خیلی درد نکنه به خاطر اینکه مواظب شما بودن و این طوری هم به تو خیلی خوش گذشت هم به من!!!قلب

این عکس تو و بابایی شب عروسی:


این هم عکس تو وقتی دنبالت میکردم ازت عکس بگیرم و نمیزاشتی بعد یه دفعه این قیافه ای شدی که چه خبره آخه؟!!


بعد از عروسی دایی هادی؛ شنبه و یک شنبه خاله عروسی ناهید دخترعموی مامانی بودش برا همین بابایی برگشت خونه که بره سر کار و من و تو موندیم خونه مامان جون اینا برای عروسی اون جا هم خیلی بهمون خوش گذشت ایشالا که همشون خوشبخت بشن... این هم عکست برای عروسی خاله ناهید:


تو کل این چند شب تا میخواستی گریه کنی یکی بغلت میکرد و بادکنک و آویز و چراغ و از این جور چیزا نشونت میداد تو هم کلا گریه رو فراموش میکردی و مشغول اکتشاف میشدی...


بعد از تموم شدن مجلسا آن چنان خسته بودی که نگو تا حالا این طوری نخوابیده بودی... ببین:


پسرم عشقم دستت درد نکنه که این قدر بامعرفت و بامحبتی.... مرسی به خاطر تموم همراهی هاتقلبقلبقلببای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)