رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

از شهربازی تا باغ پرندگان

1392/6/16 18:25
نویسنده : مامان سپیده
186 بازدید
اشتراک گذاری

درود... پسرک نازم الهی که همیشه سالم باشی وشیطونی بکنیقلب ...قربون راه رفتنت بشم مامانی یک ماه بیشتر نیست که میتونی راه بری ولی دیگه کاملا احساس استقلال میکنی و دوست داری تنها راه بری مگه این که احساس خطر کنی!!عینکجیغ های بنفشتو الهی قربون بشم که نشونه ی اینه که کم کم میخوای باهامون حرف بزنی...قلب چیزی نمونده که وارد پانزده ماهگی بشی و من سرشار از ذوق داشتن تو!!ماچ خیلی دوستت دارم جیگرم... خوب بزار برات از هفته ی گذشته بگم!

یکشنبه عمه پریسا اینا اومدن خونمون چون عمه میخواست چشمش رو عمل کنه ... حسابی با کیان شیطونی کردین ... خودمون هستیم خیلی به کیان زور میگفتی!! طفلکی همین که میومد با یه اسباب بازی بازی کنه صاف همونو میخواست و جیغ و داد راه مینداختی که بده!! خداییش هم کیان خیلی هواتو داره ایشالا که بزرگ هم شدین همین طوری باشین ... دوشنبه بردیمتون شهربازی اولش خواب بودی بعد که بیدار شدی کلی ذوق کردی سوار یکی از اسباب بازی ها کردیمت و با بابایی و عمع شیوا هواتو داشتیم که نیافتی :



بعدش فهمیدیم نه بابا پسر خوشگلمون یاد گرفته خودش رو نگه داره:


بعدش تصمیم گرفتیم سوار قطار بکنیمتون!! بنده خدا کیان کلی به فرمون چشم دوخته بود ولی به خاطر این که مواظب تو باشه که نیافتی واگن آخر سوارتون کردیم! اولش خیلی خوب نشسته بودی و دور و برت رو نگاه میکردی کیان هم در حالی که چشمش به فرمون بود دستش رو انداخته بود دور گردنت که مواظبت باشه:



بعد کم کم شروع کردی به گریه و جیغ و داد!!!

خلاصه که قطار سواریت نصفه موند!!


سه شنبه ما هم با عمه اینا رفتیم کلینیک چشم پزشکی اولش با کیان آروم آروم بازی میکردین و ماهی ها رو نگاه میکردین:



ولی بعد شیطونی شروع شد و این قد جیغ کشیدی که گفتن این بچه ی کیه؟؟!! و ما هم مجبور شدیم برگردیم خونه!!! شبش هم که عمه اینا باز اومدن خونمون و باز بازی و شیطونی!خدا رو شکر عمه بهتر شد و رفتن خونه ی مامان پروانه اینا!

پنج شنبه بابایی گفت رایانو کجا ببریم و من هم پیشنهاد سرزمین عجایب رو دادم و رفتیم تا بازی کنی!! از همون اول بداخلاقی رو شروع کردی چون میخواستی تنهایی بری و بازی کنی و خوب خطرناک بود برات!!

اولین بازی ماشین سواری بود که با بابایی رفتین:


بهد هم سوار موتورت کردیم که اِی بدت نیومد:


بعد هم سوار یه اسباب بازی دیگه که به محض سوار شدن میخواستی بیای پایین و ما برت داشتیم و یه بچه کوچولوی دیگه سوار شد!!


بعد هم سه تایی سوار کشتی فضایی شدیم و این قدر جیغ و فریاد کردی که نشد عکس بگیریم و چون خوابت گرفت برگشتیم خونه!

و اما جمعه به پیشنهاد بابایی رفتیم باغ پرندگان! اولش آقامنشانه بغلمون بودی و تماشا میکردی:


و بعد کم کم گریه که ولم کنید!! و بعد دوییدن دنبال پرنده ها!!

مامان جون واقعا تو یک سالته؟؟!!

و بعد تنهایی رفتن بدون توجه به مامان و بابا!!


نمیترسیدی بخوردت؟


عاشق نگاه کنجکاو و نترست هستم مامانی:


کلی هم اون روز خوردی زمین!!چون هی آدم که نمیدیدنت چون کوچولو بودی میخوردن بهت و بعد میخوردی زمین!! و ما هر کار میکردیم بیای بغلمون که فایده نداشت!! خلاصه این هم داستان باغ پرندگان!!

بعد هم رفتیم سی و سه پل که ناهار بخوریم و بعد ناهار الفرار از دست رایان چون نه میخوابیدی نه وایمیسادی !! خلاصه یک فیلمی داشتیم از دستت!!

مرسی که این همه شادی به زندگیمون آوردی دوستت داریم تا بینهایت...(( با هزار بدبختی برات آپ کردم !! نمیزاری که!!!))گریه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)