رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 23 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

سفرنامه ی مریوان(2)

1392/1/18 13:58
نویسنده : مامان سپیده
155 بازدید
اشتراک گذاری

درودی بهاری به همه ی عزیزانم

و درودی بهاری تر به رایان فینگیلی خودم که داره اولین بهارشو میبینه....

پسر جیگر بلای من الهی قربونت بشم که روز به روز بانمک تر و با مزه تر میشی!

خوب اول بزار برات از سفر به مریوان بگم چون اون روز نصفه موند و دیگه هم وقت نکردم بیام بنویسم! اون روز که برات مطلب نوشتم بعدش رفتیم دریاچه زریبار ولی همشو خواب بودی و تو عکسا هم خواب بودی

از اون جا برات سه تا کتاب بامزه خریدم که نتونی پارشون بکنی آخه صفحات کتاب به صورت شاسی بود!! عصرش رفتیم بازار و کمی چرخیدیم و شبش هم مهمونی و اون روز گذشت و اما فرداش ! فردا صبحش رفتیم باز دریاچه ولی این بار بیدار بودی!

من و بابایی و عمو کیوان و خاله پروانه رفتیم قایق سواری و چون فکر میکردم برات خطرناکه تو رو گذاشتیم پیش مامان شهلا و بعدش مامان جون دیده بود که داری اشک میریزی!! آخی الهی بمیرم برات بعد که اومدیم آن چنان محکم بهم چسبیده بودی که خدا میدونه برا این که دل کوچولوت نشکنه رفتیم باز قایق سواری ولی این بار قایق موتوری!! وای که چه کیفی کرده بودی چه داد ایی که نمیزدی!! بعد که به ساحل رسیدیم بابایی این عکسو ازت گرفت:

بعد رفتیم خونه و دم عصر رفتیم روستاهای اطراف دریاچه رو دیدیم هر چه قدر از قشنگی اونجا بگم کم گفتم واقعا دیدنی بود!

فرداش هم صبح و عصرش رو بازار بودیم هر چی کم و کسری بود خریدیم و رسیدیم به سیزد ه بدر! پسر گلم اولین سیزده بدرت رو تو مریوان گذروندی و چه قدر که با بچه ها بهت خوش گذشت! واقعا کردهای کشورمون باحالن! این قدر بهمون خوش گذشت که باز میخوایم بریم!! کل سیزده به شادی و رقص و خنده گذشت جای همه خالی! این هم عکست در روز سیزده بدر!!

و چهارد فروردین دیگه قصد برگشت کردیم و چه قدر سخت بود دور شدن ازشون من گریه خاله پروانه گریه مامن جون گریه و آقا جون ساکت و توی فکر! خلاصه راه افتادیم سمت سنندج و ناهار رو اون جا بودیم و شما هم طبق معمول اکثر مسیر رو خواب بودین بعد رفتیم همدان و اونجا یه سر به مامان عمو هومن زدیم و بعدش اومدیم بروجرد به قصد موندن اون جا چند تا سگ بود . بابایی بردت برای تماشا قربون سر نترست بشم من!

اون جا نموندیم و رفتیم الیگودرز و شب رو اون جا گذروندیم و بعد صبحش اومدیم اصفهان و سفرمون تموم شد!! واقعا سفر باحالی بود! مگه نه؟ از همین جا دوباره ازشون تشکر میکنیم....

و اما دوباره روال زندگی افتاد تو جاده ! و من چه قدر خوشحالم که امسال بهارم با داشتن تو رنگ و بوی ویژه ای پیدا کرده خدا حفظت کنه عزیز دلم....

راستی توی این سفر حرف زدی!! برای اولین بار گفتی با با با!قربون صدای قشنگت بشم الهی...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)