به خیر گذشت...
درود... رایان عسلم آخه تو چرا این قدر شیطونی پسر گلم؟!.... دوشنبه تولد سونیا بود که بعدا عکساشو میزارم برات مامان پروانه اینا و عمه پریسا اینا و عمه شیوا اینا خونمون بودن... دیروز صبح یعنی 22 بهمن بابا داود و بابا جمشید خواستن که تو و کیان رو ببرن بیرون که بازی کنید .... یکی دو ساعت بعد وقت صدای در رو شنیدم اومدم استقبالتون که دیدم تو لخت لای یه پتو که تو ماشین به عنوان زیرانداز نگه میداریم بغل بابا داودی! سکته کردم! خدامیدونه چه حالی بودم ... قضیه از این بوده که میبرنتون پارک دریاچه و شما هم با دیدن آب اختیار از کف میدی و به قول بابا جمشید چون بی کله ای میری سمت آب و یهو بابایی میبینه که کلا تو آبی! بابایی سریع میزنه به آب و میگیرتت وگرنه خدا میدونه چی میشد!خلاصه بابایی تقریبا تا کمرش خیس شده بود حالا ببین چه قدر برات خطرناک بوده! بعدش میبرنتت تو ماشین و با اون وضع آوردنت خونه! خدا خیلی بهمون رحم کرد که اتفاقی برات نیفتاد خدای نکرده چیزیت میشد ما باید چی کار میکردم گل من؟!!...