رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 21 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

بدترین اتفاق سال!

1392/12/25 12:13
نویسنده : مامان سپیده
243 بازدید
اشتراک گذاری

بدترین اتفاقی که ممکنه برای هر پدر مادری بیافته برای ما افتادناراحت و من دعا میکنم هیچ کس دیگه ای این روز رو نبینه!ناراحت پنج شنبه 22 اسفند من میخواستم برم بیرون و تو اتاق خوابمون داشتم آماده میشدم بابا داود هم تازه از سر کار اومده بودن و داشتیم صحبت میکردیم که یک دفعه صدای رایان بلند شد!گریه وقتی داشت دور خودش میچرخید و بازی میکرد سرش خورد به لبه تخت! سبز باوتون نمیشه چه حالی شدم وقتی دیدم پیشونیش داره خون میاد هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم مغزم سوت میکشه و از خودم متنفر میشم که چرا این طور شد!ناراحت برعکس من که هول شدم و فقط میزدم تو سرم بابا داود سریع بغلش کرد و بردش تو حمام و کمی آب گرفت روش و دیدیم خونش بند اومد ولی قشنگ زخمش باز بودناراحت خلاصه تصمیم گرفتیم برسونیمش دکتر ... حالا ما میخوایم بریم آقا رایان دنده پهن میخواد بازی کنه و بدو بدو رفته تو اتاق در رو هم بسته و پشت در وایساده که بازی کنیم و غش غش میخنده! چشمک... خلاصه با کلی مکافات رسوندیمش دکتر که هنوز نیومده بود و منشی اش  گفت بریم درمانگاه کلافه رفتیم اونجا هم کلی انرژی منفی بهمون دادن و یه چسب زخم بخیه روش زدن و گفتن خودش خوب میشه  وقت تمامولی ما باز دلمون قرص نبود رفتیم باز پیش دکتر و یه نیم ساعتی منتظر شدیم تا اومدن و بعد همین که زخم رو دید گفت برسونیدش بیمارستان این معلومه که باید بخیه بشه چه طور درمانگاهیه اینجا آخه!عصبانی خلاصه ما هم دست و پامون رو گم کردیم و با یه حالی خودمون رو رسوندیم بیمارستان صدوقی و یه یه ساعتی هم کارای پذیرش و دارو گرفتن و این چیزا طول کشید تا بالاخره رفتیم تو یه اتاق تا بخیه کننگریهگریه وای که نمیدونین چه قدر وحشتناک بود خدایا برای هیچ کس نخواه این روز رو! من که زار زار گریه میکردم دیدن این صحه که آمپول بزنن به بچم بعدش سوزن بخیه رو فرو کنن تو تن بچم گریه نمیدونین چه روزی کشیدیم از طرفی اگه نگاهم رو از رایان برمیداشتم به شدت جیغ میکشید و میترسید برا همین مجبور بودن نگاهش کنم و واقعا فراموش کردن اون لحظه خیلی سخته ناراحت بازم خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیافتاد ولیس همین هم نباید میافتاد که واقعا نمیدونم چی بگم!! اون شب خیلی شب بدی بود بدتر از همه که شدیدا احساس تنهایی میکردیم دلمون میخواست یکی پیدا بشه و دلداریمون بده ولی افسوس... به پدر مادرهامون نگفتیم چون گفتیم راه دوره و نمیتونن ببیننش که دلشون هزار راه میره ناراحتحالا عید میبننش بعد میگیم براشون برا همین این پست رو رمز دار گذاشتم ... خدایا بازم شکرت تو رو قسم به فاطمه زهرا هوای رایان ما رو بیشتر داشته باش...

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهام(مامان اميرحسين)
27 اسفند 92 18:32
از دست اين بچه هاي شيطون! الهي بميرم معلومه حال خودت از رايان بدتر بوده و خودت بيشتر به دوا دكتر نياز داشتي! خوبه اتفاق بدتري نيوفتاده... عوضش حالا جاش رو سرش ميمونه! و اين ميشه سند شيطونيش!! خودت الان چطوري؟ميدونم رايان خوبه!
مامان سپیده
پاسخ
واقعا از دست این بچه های شیطون آره واقعا بازم خدا رو شکر اتفاق بدتری نیفتاد
مامان منیر(قندعسل مامان و بابا)
1 اردیبهشت 93 15:10
سلام سپیده جون خیلیییییییییییی ناراحت شدم الان که این پست و خوندم ایشا... که خدا نگهدار رایان جون و همه بچه ها باشه
مامان سپیده
پاسخ
سلام گلم مرسی عزیز دلم... چه کنیم با این بچه های شیطون آخه!!