رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 21 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

رایان میره مهدکودک!!!

1393/2/15 19:08
نویسنده : مامان سپیده
384 بازدید
اشتراک گذاری

درود... محبتمحبترایان جیگرم عشقم , مامان قربونت بشه که این قدر ماهیمحبتمحبت... الهی فدای مامان گفتنت بشمبوس...

اصلا باورم نمیشه که این قدر زود داری بزرگ میشی! اردیبهشت داره به نیمه هاش میرسه و اولین اتفاق بزرگ امسال و اولین تجربه مستقل شدن تو با موفقیت انجام شد!!!زیباخندونک

گلکم اول اردیبهشت 93 به مهدکودک رفتی!!بوس الهی قربونت بشم که این قدر ماهی و نه خودت اذیت شدی نه ما!!

راستش این تصمیم رو اول برای خودت گرفتیم که از تنهایی در بیای و زودتر بتونی حرف بزنی و اجتماعی بشی چون واقعا من و بابایی نگران تنهاییت بودیم عزیز دلممحبتمحبت

دوما دیگه مامانی نمیتونست تو خونه بمونه و دنبال بهونه ای برای بیرون از خونه بودن میگشت آخه واقعا تنها بودن برای آدمی مثل مامان سخت بود برا همین مامانی یه کاره پاره وقت پیدا کرد تا هم تو اذیت نشی هم خودش! زیبا صبح ها حدود 8 مامانی میبرتت مهد و حدودای 2 بعد از ظهر هم میاد دنبالت ! بوسروز اول خیلی سخت بود تا برسم سر کار اشک ریختم و گریه کردم که الان در چه حالی! خطا وقتی هم اومدم دنبالت دیدم خوشحال و خندان داری بازی میکنی و عین خیالت هم نیست منو میگی مگه میتونستم جلوی اشکمو بگیرمگریه بعدش خانم مربی ها بهم گفتن خودم رو کنترل کنم چون بچه تحت تاثیر قرار میگیره و ناراحت میشه و روزهای دیگه واینمیسه!خجالت و کلی ازت تعریف کردن که فقط اولش گریه کرده بودی و همین که چشمت به بچه ها و اسباب بازی میافته دیگه گریه که هیچی همش رو بازی کرده بودی!بوسمحبتبوس و این شد که تا الان که دارم برات مینویسم حدودا دو هفته است که داری میری مهد کودک و وقتی ازت میپرسیم کجا بودی میگی دَگون دَگون!! یعنی مهدکودک!!! و خلاصه هم خودت خیلی خوشحالی هم من و بابایی که کلی کارای جدید یاد گرفتی دیگه تو جمع جیغ نمیزنی کنجکاویت بیشتر شده دقتت بیشتر شده اشتهات بیشتر شده خیلی بیشتر از قبل حرف میزنی و داری تلاش میکنی جمله وار یه چیزی بگی هر چند ما کاملا متوجه نمیشیم ولی قشنگ منظورت رو منتقل میکنی ... بوسخلاصه که دیگه حسابی مردی شدی برای خودت....محبت

روز اول که میخواستی بری مهد برات کیک پختم!غذای مورد علاقت که عدس پلو باشه رو پختم و وسیله هات رو رو میز چیدم عکس گرفتم و بعد گذاشتم تو کیفت!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اززیر قرآن ردت کردم و قرآن رو دادم دستت که بوسش کنی ... ایشالا که خود خدا همیشه مواظبت باشه گل پسرم...

 

و بعد رفتیم مهد!

چند روز پیش که نمیخواستم برم سر کار باهات اومدم مهد و چند تا عکس ازت گرفتم که میزارم برات:

 

 

خلاصه که مهدکدوک تا حالا که تجربه خیلی خوبی برای هممون بوده و به امید خدا از این به بعدش هم خوبه باشه!

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان امیـــرحسیــــن
16 اردیبهشت 93 13:25
به به معلومه دیگه برا خودت مردی شدیا!! سر چه کاری میری سپیده جون اگه فضولی نباشه!
مامان سپیده
پاسخ
اختیار داری گلم من الکترونیک خوندم و اگه بخوام رو رشته خودم برم سر کار باید برم کارخونه که ساعت کاریش زیاده و نمیتونم رایانو تنها بزارم برا همین فعلا تو شرکت یکی از آشناها مشغول شدم تا ببینم چی پیش میاد!