اندر احوالات 23 ماهگی
درود ... رایان عسل مامان فدای مهربونیات بشم مامانی ... بازم دیر دارم برات مینویسم ببخش منو مامانی... دیگه واقعا وقت نمیکنم ماشالا خیلی هم شیطون شدی واقعا دیگه نمیرسم ... الهی قربونت بشم ایشالا همیشه سالم باشی و هر چه قدر خواستی شیطونی بکنی فدات بشم الهی...
امروز اول خرداده و به همین زودی دو ماه از سال 93 گذشت ... نمیدونم چرا این قدر زمان به سرعت داره میگذره!! دیگه چیزی نمونده دو ساله بشی!! اصلا باور کردنی نیست به خدا!!! ... اگه بدونی چه بلایی شدی!
کارایی میکنی که آدم دلش میخواد بخوردت!!
وقتی ظهر میشه و میام مهدکودک دنبالت نمیدونی چه قدر تماشایی هستی به محض دیدن من یا بابایی اسممون رو صدا میکنی و میدویی میای بغلمون و بدون این که ازت بخوایم شروع میکنی به بوسیدنمون!! نمیدونی اون لحظه غرق چه لذتی میشم دیگه دلم نمیخواد زمان بره جلو دلم میخواد این قد بغلت کنم و ماچت کنم که چند ساعت ندیدنت تلافیش دربیاد!...نمیدونی چه قدر خوشحالم که مهد رو دوست داری چون واقعا خیلی مهمه که خودت هم طالب باشی و اگه دوست نداشتی چه قدر سخت بود!! ولی هر دفعه خانم مربیت خانم درنجفی کلی ازت تعریف میکنه که چه قدر خوب با بچه ها کنار میای چه قدر خوب هم میخوابی هم غذا میخوری و خلاصه کلی رضایت و در نتیجه من و بابایی هم کلی خوشحال از خوشحالی تو...
این ماه هم که برای چکاب رفتیم پیش عمو دکتر وزن اضافه نکرده بودی ولی 4 سانت قد اضافه کرده بودی توی 2 ماه که کلی دکتر راضی بود و گفت از این به بعد قد خیلی مهمه وقتی بهش گفتیم میری مهدکودک ایشون هم خیلی کارمون رو تایید کرد و گفتش خیلی خوبه چون مهد بچه رو اجتماعی میکنه به خصوص برای ما که از فامیل دوریم خیلی خوبه که بچه با کسای دیگه ای هم ارتباط داشته باشه...
دیکشنریت داره کامل تر میشه یاد گرفتی بگی نَنَی یعنی بستنی!!! میری در فریبزر رو باز میکنی و میدونی تو کدوم کشو هستش ولی هنوز زورت نمیره کشو رو بکشی جلو و بعدش که بهت میدم میری میشینی رو مبل مخصوصت که پارسال برا تولدت خاله پروانه خریده بود و چند وقتی هست جایگاه مخصوصت شده و مشغول خوردن میشی ! نمیدونم واقعا کی یاد گرفتی تنهایی هم میشه خورد کی یاد گرفتی قاشق رو چه طور تو دستت بگیری کی یاد گرفتی این کارارو!! واقعا نمیدونم!!!
یاد گرفتی از آب سرد کن یخچال آب برداری!!
خاله پروانه جدیدا برات یه اسباب بازی جدید خریده ! ببین چه کیفی کرده بودی !!
مرسی آجی کوچولوی شیرینم پروانه نازنینم
این هم رایان جیگر و بابایی در یک خواب شیرین بعداز ظهری!!
جدیدا شدیدا کمک حال مامانی هستی! ببین چه طور برام جارو برقی میکشی!!
گفته بودم که عاشق سنتوری پارسال برات بلز خریده بودم ولی بهش توجه نکرده بودی حالا برات آوردمش و کلی ذوق کرده بودی و فکر میکردی سنتوره و مضرابش رو دقیقا مثل بابایی تو دستت گرفته بودی و برام آهنگ میزدی!!
جمعه پیش یه مهمون ویژه داشتیم!! محمد حسین نازنینم که برای اولین بار اومد خونه خاله سپیده!! نمیدونی چه قدر بهمون خوش گذشت ... و به تو بیشتر از همه چون خیلی ذوق محمد رو میکردی...
الهی خاله قربونت بشه....
و این هم شما و محمد حسین عزیز دل خاله...
اینجا هم کاملا معلومه که چه قدر محمدحسین رو دوست داری حالا ما هر چی میگیم رایان نی نی شیرینی نمیخوره تو هم اصرار که نه باید بخوره!!!
عزیز دل خاله بازم بیا خونمون... خاله پروانه اینا هم گفته بودم بهت که برگشتن سامون زندگی میکنن و فکر مامان سپیده دیگه راحت راحت شده و اگه مشکلاتی که الان پیش اومده هم حل بشه دیگه واقعا هیچی از خدا نمیخواد... دعا کنید که همه چی به خیر و خوشی بگذره .......
این هم از گزارش این چند وقت میدونم کلی چیز از قلم انداختم ولی به مهربونی خودت ببخش مامانی ... فدات بشم الهیییی