رایان با نمک من!
درود ... رایان قشنگم به قول خودت " دَلام"...! مامانی الهی قربون سلام کردنت بشم که وقتی حرف میزنی دلمون میخواد بخوریمتون از بس که شیرین شدی!
الهی مامان قربون مامان گفتنت بشه که این قدر خوشگل صدام میکنی!
آخه عسل من با این همه شیرینی شما مگه غم و قصه ای هم میمونه!!
نمیدونی چه قدر خدا رو شاکریم که تو رو به ما داد... این روزها خیلی از با هم بودن لذت می بریم خیلیییی!! از وقتی میتونی چند کلمه ای حرف بزنی زندگیمون یه رنگ دیگه ای گرفته و با هر کلمه جدیدی که میگی انگار دنیا رو به ما میدن...
اول از همه دیکشنری الان شما:
نون
دَفشام ( یعنی : کفشام)
دوختم (یعنی : سوختم)
اِمام (یعنی امام خمینی این چند روزه از تلوزیون یاد گرفتی!!)
امیل علی (امیرعلی پسر همسایه!
نَدیم ( حاله نسیم مربی مهد!)
دابود( یعنی بابا داود!)
داغ بود!!( وقتی غذا بهت میدم و غذا داغه اخماتو میکشی تو هم و میگی داغ بود با غ فوق العاده غلیظ!)
دای ( یعنی : چای)
آَیاط ( یعنی : حیاط)
هباما ( یعنی : هواپیما)
دَنجره ( یعنی : پنجره)
عَدَل ( یعنی : عسل)
با بای ( یعنی بای بای)
آخ جون
دَدام ( یعنی : دستام ... مواقعی که دستات کثیفه این رو میگی که بشوریمشون!!)
نه!!
......
خدایا صد هزار بار شکرت ...
و اما از شیطنت هات بگم حالا !! یاد گرفتی از رو تختت بری بالا البته وسطاش پشیمون میشی که رفتی ولی از بس شیطونی ادامه میدی و این طوری به هدفت میرسی!!
و بعد رو تخت خودت رو ولو میکنی!
خداییش اصلا باورم نمیشه یه روز یه وجب و نصفی قدت بود و وقتی رو تختت میزاشتمت میگفتم تا پنج سالگی جواب میده ولی فکر کنم تا یه سال دیگه باید تخت نوزادش رو دربیاریم!!
وقتی شیطونیات تموم میشه یادت میافته دوربین رو بگیری و بعد این طوری نگام میکنی با بغض ! خوب یه کم میدم دستت و بعد الفرار!!
چند وقت پیشا رفتیم شام بیرون یادم نیست کی بوده ولی این قدر آقا نشسته بودی دلم نیومد عکست رو نزارم!!!
هفته پیش هم بابایی دانشگاه امتحان داشت مامانی هم خونه بود برا همین همراه بابا داود رفتیم دانشگاه مجلسی! و من و شما برا خودمون گشتیم و شما کلی بازی کردی!
خدایی چه طوری از این سرسره رفتی بالا؟؟!!
بعد هم بابایی امتحانشون رو دادن و اومدن پیشمون!
و بعد برگشتیم خونه! عصرش هم آقا جون و مامان جون اومدن و یه دو روزی پیشمون بودن و شما کلی خوشحال!
یه روز هم عمو کوروش و خاله رویا و کیاشا کوچولو اومدن خونمون ... کلی بانمک شده بود کیاشا.. اولش زیاد محلش نمیدادی ولی کم کم کلی با هم بازی کردین جالب اینجا بود که مثل کیاشا چهاردست و پا میرفتی !! کلی بهت خندیدیم!
بعدش هم از خستگی خوابت برد و هر چی کیاشا تلاش کرد نتونست بیدارت کنه!
حتی لباس پوشیدن و میخواستن برن و باز کیاشا اومد سراغت اما باز بیدار نشدی که نشدی که نشدی!!
قربونت بشم که این قدر خوب میخوابی فرشته من!
و اما کماکان تب سنتور تو خونه ی ما بالای بالاست! علاقه ات روز به روز بیشتر میشه و بابایی دیگه میزاره خودت تنهایی سنتور بزنی و خدا وکیلی خیلی خوب میزنی همون طوری که بابایی یادت داده مضراب رو میگیری دستت و گاهی هم بینش عین بابایی میزنی زیر آواز و گاهی هم خم میشی و عین عادت بابایی فوت میکنی که خاک نشینه رو سنتور!! و من و بابایی غش میکنیم از خنده!! کلی فیلم از سنتور زدنت دارم باید یاد بگیرم چه طوری حجمش رو کم کنم تا برات بزارمش!!
و اما صبح ها که میخوایم بریم مهدکودک آن چنان ذوقی داری که نگو وقتی میرسیم به مهد میگی آخ جون!! و من فقط خدا رو شکر میکنم و واقعا از مربیات ممنونم !
این که دستته عروسکت پویا ست که چند وقتیه به حدی بهش علاقه مند شدی که شبا دستت رو میندازی دور گردنش و میخوابی!!
البته بین اسباب بازیات فثط ماشین رو قبول داری ولی بین عروسکا پویا برات یه چیز دیگه است وقتی بهت میگم رایان پویا کو نگران دنبالش میگردی و وقتی پیداش میکنی بوسش میکنی!!
هر وقت که میبینی آدم ناراحته میای و دست میکشی رو صورت آدم!! از کجا میفهمی نمیدونم!! یهو میبینی میدویی میای بغل آدم و بدون این که بخوایم شروع میکنی به بوسیدنمون!!! نمیدونی چه قدر از داشتنت خوشحالیم فرشته کوچک زندگیمون!!
هر کی زنگ میزنه خونمون فقط میگه گوشی رو بدین رایان!! آخه پشت تلفن شدیدا بامزه میشی!!
بعد از ظهرا هم که طبق معمول اکثرا میبرمت پارک جلوی خونه و آن چنان ذوق میکنی و بازی میکنی که دلم نمیاد برت گردونم!!
این هم از تاب بازی که وقتی سوار میشی شعر تاب تاب عباسی رو به زبون خودت میخونی!!
فرشته کوچولوی من دوست داشتنمون حدی نداره نمیتونم بهت بگم که چه قدر برای من و بابایی مهمی چه قدر عزیزی حاضریم برات جون بدیم برات دنیا رو بدیم تا فقط بخندی تا فقط شاد باشی و با شاد بودنت دنیا رو به ما بدی!!