رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

سفرنامه ی مریوان

اولین مسافرت رسمی رایان سفر به مریوانه که تا حالا نشون داده که حسابی خوش سفره! گل پسر خوبم الهی قربون خوش مسافرتیت بشم خوب از اولش میخوام بگم شنبه سوم فروردین برگشتیم اصفهان خونمون و شبش مامان پروانه اینا اومدن خونمون و فردا ظهرش عمه شیوا اینا خاله فروغ اینا و مامان ایران مهمونمون بودن به همه خیلی خوش گذشت شبش هم مامان پروانه اینا بودن و صبحش رفتن آباده خونه ی عمه پریسا .... عصرش آقاجون اینا و خاله پروانه و خاله ژاله اینا اومدن خاله پروانه و عمو کیوان با اتوبوس رفتن و ما موندیم خونه و فرداش با خاله ژاله اینا رفتیم میدون امام و ناهار بیرون بودیم و عصرش خاله اینا که رفتن ما هم رفتیم خونه و مشغول تدارکات سفر صبح روز هفت فرو...
10 فروردين 1392

نوروز 92

هزاران درود عید امسال هم بگذشت با یه عالمه خاطره ی شیرین رایان جیگر مامانی نمیدونی چه قدر بودنت شادمون کرد نه فقط ما بلکه همه ی فامیل الان مریوان خونه ی عمو کیوان اینا هستیم و تند تند با لپ تاپ خاله پروانه وبلاگتو آپ میکنم این عکست خونه ی مامان شهلا با هفت سین شون و این هم عکست با کیان خونه ی مامان پروانه و این هم عکست با کامیونی که عمو کیوان برات خریده بود خوب برم پست بعدی سفرنامه ی مریوان ...
10 فروردين 1392

سال نو مبارک

هوراااا مبارک باشه به همه سال 92 ایشالا.... ایشالا همگی سال خوبی داشته باشین و پسر جیگر من هم یه سال عالی داشته باشه.... پسرم ؛ عمرم ؛ نفسم ؛ گلم الهی هزار تا نوروز رو ببینی دیشب علاوه بر شب عید شب چهارشنبه سوری هم بود و آتیش بازی رو برای اولین بار دیدی دیشب بابایی تو حیاط آتیش روشن کرد و از رو آتیش پریدیم و حسابی بهمون خوش گذشت ببین: بعدش از تو کوچه صدای همسایه ها رو شنیدیم که تو کوچه آتیش روشن کرده بودن و میرقصیدن ما هم رفتیم و شما کلی ذوق کردین و اما امروز برای سال تحویل خونه حضورت ی خودمون بودیم و بابایی برامون قرآن خوند و کلی گریه خندمون قاطی شد خوشحال از بودن تو ذوق زیاد از حضورت باورمون نمیشه که...
30 اسفند 1391

خونه تکونی با رایان

درودی دیگر به همه ی عزیزانم.... با دو روز تاخیر باید به پسرم بگم جیگرگوشم نه ماهگیت مبارک ؛ عزیز دلم الهی قربونت بشم ایشالا همیشه سالم و سلامت باشی؛ همزمان با نه ماهه شدن پسرم حرکت جدیدش رو نمایی شد! رایان کاور مبل یا حالا هر چی که دم دستش باشه رو میگیره و بلند میشه می ایسته!!! بگین ماشالا به این وروجک ریزه میزه ی من که زودتر از سنش میخواد راه بیافته! چیزی تا عید نمونده و من سخت مشغول خونه تکونی البته اگه آقا رایان بزاره!! به نظرتون با رایان میشه کاری کرد؟! ایشالا کارام زودتر تموم بشه بیام بیشتر برا پسرم از کاراش بگم!! ...
23 اسفند 1391

رایان نگو بلا بگو!

هزاران درود ... سرم وحشتناک شلوغه برا خونه تکونی عید ولی گفتم بیام برا پسر کوچولوم اینا رو بنویسم و زود برم ... رایان جون مامانی عشقم نفسم امیدم زندگی من قربون صدای جیغت بشم قربون صدای خنده هات بشم اندازه ی ستاره ها دوستت دارم رایان جون مامانی فضول شدی اساسی امروز داشتم تو آشپزخونه ظرف میشستم یه صدایی شنیدم برگشتم دیدم اومدی تو آشپزخونه و داری با دستت میزنی به یخچال دیگه یه لحظه هم نمیشه تنهات گذاشت این پنج شنبه جمعه آقاجون مامان جون مهمونمون بودن و هم تو حسابی کیف کردی هم من چون تونستم کلی از کارای عقب افتادمو انجام بدم!!!کاش زودتر خونه اون طوری که می خوام مرتب بشه و بتونم همش باهات بازی کنم دیگه خنده هات به ریسه تبدیل شده و ما به...
12 اسفند 1391

یک اتفاق بامزه

درودی دیگر... امروز یه اتفاق بامزه برامون افتاد گفتم بزار تا داغه بیام بگم دقیقا ربع ساعت پیش!!!... رایان جیگر شیطون حسابی ددری شدی مامانی تا بهت میگیم بای بای دستاتو به نشانه بغل میاری بالا که بریم وقتی که تو راهروییم و میدونیم میخوایم بریم بیرون یک صداهایی در میاری از خودت که آدم شادیتو از ته قلبش احساس میکنه وتی که در هال رو میبندیم که یعنی نمیریم آن چنان لبی میزاری که آدم دلش کباب میشه!! ... خلاصه امروز صبح واسه این احساس بیرون رفتنت شال و کلاه کردم و بغلت کردم و رفتیم بیرون اول رفتیم بانک بعدش رفتیم چند تا آتلیه کودک ببینیم کارشون چه طوری بعدش هم رفتیم سبزی فروشی تا برات جعفری بخرم که تو سوپت بریزم! از وقتی وارد مغازه شدیم تا خرید کن...
6 اسفند 1391

رایان وروجک!!

درود دیگر بار خدمت همه ی عزیزانم .... رایان داره بزرگ میشه و من ناباورانه بزرگ شدنش رو تماشا میکنم ... رایان جیگرم آن قد بامزه شدی که میخوایم بخوریمت!! کارایی میکنی که آدم از تعجب شاخ درمیاره ! هنوز خیلی از نی نی های بزرگ تر از تو هیچ حرکتی نمیکنن ولی تو سینه خیز میری در حد المپیک!! من و بابایی که جرئت نداریم چیزی رو زمین بزاریم چون یه هویی شیرجه میزنی... دیروز بابایی که چاییش رو خورد فراموش کردیم سینی رو برداریم یه هو یه چیزی بهم الهام شد که بدو بابایی رو صدا کردم و اومدیم دیدیم بله تا میتونستی قند برداشتی و میخوای بخوریشون شانسمون گفت که یه دونه برنداشته بودی چون یه دونه تو دهنت جا می شد ولی چون تمام دستت پر بود جاشون نشده بود!!! برا...
2 اسفند 1391