رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 22 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

اولین سرماخوردگی رایان

سلام.... رایان برا اولین بار سرما خورد!! یکشنبه خودم سرما خوردم و تا شبش رایان هم بی حال شد!حالا صبحشم واکسن هم زده بود...شبش یک تب حسابی کرد و خلاصه کلی نگران شدیم... وای که چه شب سختی بود خودم که مریض دارو های سرماخوردگی هم که خواب آور ولی گفتم نباید بخوابم چون یه وقت رایان بدتر میشه و خلاصه تا صبح همین طور بی حال تو بغلم بود فرداش بردیمش دکتر و خلاصه دارو و شربت رو هم برای اولین بار تجربه کرد برای بار اول دوست داشت ولی بعدش دوست نداشت و با یه مکافاتی بهش میدادم ولی با اولین دارو از این رو به اون رو شد و کلی برامون خندید رایان چون از اول بچه ی خوش خنده و شیرینی بوده عادت به بی حالی ازش نداریم و بیشتر از همه دلمون برا خنده هاش تنگ شده بود و...
29 دی 1391

رایان هفت ماهه شد!!

درود و هزاران درود.... باز این قد سرم شلوغ بود که وقت نکردم بیام آپ کنم هم امتحانات بابایی هم دو روز مهمون داری واقعا وقت نکردم.... ببخشید مامانی.. به پسر گلم غذا دادم ... وای خدایا اصلا باورم نمیشه که این شش ماه به این سرعت گذشت وشما داری غذا میخوری... رایان رو برا چکاب بردیم دکتر و بعد از این که خیالم راحت شد همه چیش خوبه طبق برنامه دکتر بهش فرنی دادم... البته اولین بار دو قاشق چای خوری آب پرتقال خونه خاله پرستو خورد و بعد دیگه افتتاح شد و خلاصه رایان جیگر دو سه روزه که داره غذا میخوره وای که من چه کیفی میکنم وقتی بهش غذا میدم البته بابایی هم بهش خیلی خوب غذا میده! و رایان تو همین دو روزه کلی تپلی شده!! راستی مهمونامون عمه پریسا اینا بودن ...
22 دی 1391

نذری آقا رایان

هزاران درود , پریروز یعنی پنج شنبه اربعین بود ما هم نذری آق رایان رو که شله زرد بود پختیم و به همسایه ها دادیم به خاطر امتحانات بابایی که از پس فردا شلوغ میشه مجبور شدیم خودمون تنهایی بپزیم و جای پدر مادرهامون خیلی خالی بودحتی خاله پرستو هم نبود و خلاصه نذری رو پختیم و آقا رایان رو هم آوردیم سر قابلمه که نذریش رو ببینه و از خدا بخوایم که همیشه مواظب دردونه ی ما باشه راستی دیروز هم تولد بابایی بود مامانی و رایان برای بابا یه تی شرت خوشکل خریدن که تابستون بپوشه و جشن هم نگرفتیم باز به خاطر امتحانای بابایی و دیگه ایشالا که صد و بیست سال بابایی صحیح و سالم زندگی کنه و ایشالا امتحانشم خوب بده!! اینا هم عکسای نذری پزون ما!! ...
16 دی 1391

اتاق آقا رایان

سلام چند وقتیه میخواستم عکسای اتاق رایان جیگرو بذارم که امروز قسمت شد!.... سلیقه ام چه طوره؟ اتاقش خوشگله؟.... ایده اش از خودم بود از بس که همه ی سیسمونی های پسر آبی یا قرمز بود میخواستم متفاوت باشه!!   بقیه عکسارو تو ادامه مطلب ببینین:    تختش : نمایی از کمد لباسش:   نمایی از لباسای داخل کمدش!! البته اینا لباسایی که هنوز اندازه اش نشده چون اونایی که الان اندازه شه رو که میپوشونم و تو اینا نیستن خیلیا هم که کوچیک شدن و جمعشون کردم!! و این هم نمایی از کمد اسباب بازی هاش: عکسی که وسط عروسکا گذاشتم عکس خود رایانه روز اولی که به دنیا اومد تو خود آتلیه بیمارستان ازش گرفتیم! اینا هم کشو های کم...
9 دی 1391

شب یلدا!!!

درود و هزاران درود…. چند روزیه که میخوم بیان آپ کنم ولی واقعا وقت نمیشد!! امروز دیگه گفتم هر جوری هست بیام !! 5شنبه یلدا بود یشالا که به همگی خوش گذشته باشه… این شب یلدا اولین شب یلدای رایان جیگل من بود … خونه ی مادر شوهر دعوت داشتیم و همگی جمع بودیم و خوب خوش گذشت رایان هم کل شب رو بیدار بود و میخندید برا خودش بازی میکرد به بازی کردن کیان نگاه میکرد و خلاصه بهش خوش گذشت جمعه شب هم خونه ی مامان خودم بودیم و پروانه و کیوان هم بودن و خلاصه جمعمون جمع بود بعد از مدت ها تنهایی دو شب دوروبرمون حسابی شلوغ بود و باز تنهایی…برا همین این دو روز سرم شلوغ بود رایان وقتی میره خونه مادربزرگاش حسابی بغلی میشه و وقتی میایم خونه ...
5 دی 1391

رایان شش ماهه!!

سلام و هزاران درود...بالاخره وقت کردم بیام!! این چند روزه بابایی خونه بود و تموم وقتم صرف درس خوندن و مساله حل کردن شده بود!!امروز که بابایی رفته یونی از صبح فقط دارم میشورم و تمیز می کنم از بس که این چند روزه هیچ کاری نتونستم بکنم!!خوب از رایان چیگر خودم بگم ....دوشنبه یعنی ٢٠ام بردیمش برای چکاب ماهانه اش! خدا رو صد هزار بار شکر خیلی خوب وزن اضافه کرده بود دقیقا ٩٠٠ گرم که دکترش گفت نسبت به حد نصاب وزنی که باید تو این ماه اضافه میکرد دو برابر!! یعنی کمبود وزن ماه قبلش که جبران شد هیچ اضافه وزن هم داره!!! خلاصه کلی خوشحال شدیم و دیگه سر از پا نمیشناختم... دکترش دیگه بهمون گفت میتونه آب بخوره و پسرم اولین قطرات آب رو سه شنبه ٢١ آذر نوش جان ...
23 آذر 1391

پسر جیگل خودم

سلام و صد سلام... این قدر این چند وقت درگیر بودم وقت نوشتن نداشتم!رایان تقریبا تمام وقتمو میگیره وقتی هم که خوابه یا به کارای خونه میرسم یا درسای بابایی رو میخونم که باهاش کار کنم آخه چیزی تا امتحاناش نمونده!رایان بلا رو هفته ی قبل بردیم خونه ی مادر بزرگاش!اول رفتیم خونه ی مامان من قبل از رفتن با خاله ژاله هماهنگ کرده بودیم و بدون این که مامان و آقا بدونن برا آقا کیک خریدیم و کادو و خلاصه برا آقاجونم به مناسبت بازنشستگیشون و تولد 50 سالگیشون یه جشن کوچیک گرفتیم جای پروانه و کیوان بسی خالی بود!خلاصه بعدشم هم رفتیم خونه ی عمه جان پای نذری و خلاصه بعد از مدت ها فامیل رو که حسابی دلم براشون تنگ شده بود و دیدیم ولی همه بهم گفتن که چه قدر رایان کو...
15 آذر 1391

پیشرفت های سریع السیر!!

سلام , با کلی خبر اومدم!رایان این دو روز یهو همه چی رو با هم یاد گرفت!!! هنوز خودم تو شوکم و باورم نمیشه!! از کجا بگم؟!!آهان, شنبه مامان و بابام و خاله ژاله اومدن خونمون رایان بغل بابایی بود و با هم رفتن استقبال جلوی در همین که بابایی در رو باز کرد و رایان چشمش به خالش افتاد شروع به ذوق کردن و خنده کرد این قد صداش بلند بود که من که داخل اتاق بودم شنیدم و خلاصه خوش آمدگویی حسابی کرد دیگه خدا میدونه که چه قد اون روز خندید و دلبری کرد! بعداز ظهرش بابایی رفت سر کار و ما هم با ماشین آقاجون رفتیم یه دور بزنیم تو ماشین من تل سرمو درآوردمو و موهامو مرتب کردم دیگه یادم رفت دوباره بزنمش رایان بیدار شد و تو بغلم بیرونو نگاه میکرد ما هم مشغمول صحبت ب...
13 آذر 1391