رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 22 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

نوروز 92

هزاران درود عید امسال هم بگذشت با یه عالمه خاطره ی شیرین رایان جیگر مامانی نمیدونی چه قدر بودنت شادمون کرد نه فقط ما بلکه همه ی فامیل الان مریوان خونه ی عمو کیوان اینا هستیم و تند تند با لپ تاپ خاله پروانه وبلاگتو آپ میکنم این عکست خونه ی مامان شهلا با هفت سین شون و این هم عکست با کیان خونه ی مامان پروانه و این هم عکست با کامیونی که عمو کیوان برات خریده بود خوب برم پست بعدی سفرنامه ی مریوان ...
10 فروردين 1392

سال نو مبارک

هوراااا مبارک باشه به همه سال 92 ایشالا.... ایشالا همگی سال خوبی داشته باشین و پسر جیگر من هم یه سال عالی داشته باشه.... پسرم ؛ عمرم ؛ نفسم ؛ گلم الهی هزار تا نوروز رو ببینی دیشب علاوه بر شب عید شب چهارشنبه سوری هم بود و آتیش بازی رو برای اولین بار دیدی دیشب بابایی تو حیاط آتیش روشن کرد و از رو آتیش پریدیم و حسابی بهمون خوش گذشت ببین: بعدش از تو کوچه صدای همسایه ها رو شنیدیم که تو کوچه آتیش روشن کرده بودن و میرقصیدن ما هم رفتیم و شما کلی ذوق کردین و اما امروز برای سال تحویل خونه حضورت ی خودمون بودیم و بابایی برامون قرآن خوند و کلی گریه خندمون قاطی شد خوشحال از بودن تو ذوق زیاد از حضورت باورمون نمیشه که...
30 اسفند 1391

خونه تکونی با رایان

درودی دیگر به همه ی عزیزانم.... با دو روز تاخیر باید به پسرم بگم جیگرگوشم نه ماهگیت مبارک ؛ عزیز دلم الهی قربونت بشم ایشالا همیشه سالم و سلامت باشی؛ همزمان با نه ماهه شدن پسرم حرکت جدیدش رو نمایی شد! رایان کاور مبل یا حالا هر چی که دم دستش باشه رو میگیره و بلند میشه می ایسته!!! بگین ماشالا به این وروجک ریزه میزه ی من که زودتر از سنش میخواد راه بیافته! چیزی تا عید نمونده و من سخت مشغول خونه تکونی البته اگه آقا رایان بزاره!! به نظرتون با رایان میشه کاری کرد؟! ایشالا کارام زودتر تموم بشه بیام بیشتر برا پسرم از کاراش بگم!! ...
23 اسفند 1391

رایان نگو بلا بگو!

هزاران درود ... سرم وحشتناک شلوغه برا خونه تکونی عید ولی گفتم بیام برا پسر کوچولوم اینا رو بنویسم و زود برم ... رایان جون مامانی عشقم نفسم امیدم زندگی من قربون صدای جیغت بشم قربون صدای خنده هات بشم اندازه ی ستاره ها دوستت دارم رایان جون مامانی فضول شدی اساسی امروز داشتم تو آشپزخونه ظرف میشستم یه صدایی شنیدم برگشتم دیدم اومدی تو آشپزخونه و داری با دستت میزنی به یخچال دیگه یه لحظه هم نمیشه تنهات گذاشت این پنج شنبه جمعه آقاجون مامان جون مهمونمون بودن و هم تو حسابی کیف کردی هم من چون تونستم کلی از کارای عقب افتادمو انجام بدم!!!کاش زودتر خونه اون طوری که می خوام مرتب بشه و بتونم همش باهات بازی کنم دیگه خنده هات به ریسه تبدیل شده و ما به...
12 اسفند 1391

یک اتفاق بامزه

درودی دیگر... امروز یه اتفاق بامزه برامون افتاد گفتم بزار تا داغه بیام بگم دقیقا ربع ساعت پیش!!!... رایان جیگر شیطون حسابی ددری شدی مامانی تا بهت میگیم بای بای دستاتو به نشانه بغل میاری بالا که بریم وقتی که تو راهروییم و میدونیم میخوایم بریم بیرون یک صداهایی در میاری از خودت که آدم شادیتو از ته قلبش احساس میکنه وتی که در هال رو میبندیم که یعنی نمیریم آن چنان لبی میزاری که آدم دلش کباب میشه!! ... خلاصه امروز صبح واسه این احساس بیرون رفتنت شال و کلاه کردم و بغلت کردم و رفتیم بیرون اول رفتیم بانک بعدش رفتیم چند تا آتلیه کودک ببینیم کارشون چه طوری بعدش هم رفتیم سبزی فروشی تا برات جعفری بخرم که تو سوپت بریزم! از وقتی وارد مغازه شدیم تا خرید کن...
6 اسفند 1391

رایان وروجک!!

درود دیگر بار خدمت همه ی عزیزانم .... رایان داره بزرگ میشه و من ناباورانه بزرگ شدنش رو تماشا میکنم ... رایان جیگرم آن قد بامزه شدی که میخوایم بخوریمت!! کارایی میکنی که آدم از تعجب شاخ درمیاره ! هنوز خیلی از نی نی های بزرگ تر از تو هیچ حرکتی نمیکنن ولی تو سینه خیز میری در حد المپیک!! من و بابایی که جرئت نداریم چیزی رو زمین بزاریم چون یه هویی شیرجه میزنی... دیروز بابایی که چاییش رو خورد فراموش کردیم سینی رو برداریم یه هو یه چیزی بهم الهام شد که بدو بابایی رو صدا کردم و اومدیم دیدیم بله تا میتونستی قند برداشتی و میخوای بخوریشون شانسمون گفت که یه دونه برنداشته بودی چون یه دونه تو دهنت جا می شد ولی چون تمام دستت پر بود جاشون نشده بود!!! برا...
2 اسفند 1391

پسری هشت ماهه شد!!

سلامی گرم به همه ی عزیزانم... دیروز رایان جیگر هشت ماهه شد.... پسرم , عزیزم , عمرم , جونم , نفسم خدا رو شکر که تو رو دارم خدا رو هزاران بار شکر که تو را به ما داد ایشالا که مامانی هشت صد ساه بشی عسلم ... همزمان با هشت ماه شدن هنر نمایی جدیدت رونمایی شد .. جیگرم یه هفته است که تلاش میکنی سینه خیز بری و الان قشنگ میتونی خودتو بکشی جلو و سینه خیز بری دیگه راستی راستی وروجکی شدی برا خودت ... چهارشنبه هم با خاله پرستو تمرین بای بای میکردی و کلی امتحانتو خوب پس دادی دیگه کم کم داری یادش میگیری... خاله پرستو که اینجا بود دید که چه بلایی سر کتابت آوردی به پیشنهادش عکس خودت و کتابتو میزارم که یادت باشه! من که نصف کاغذ کنده شده...
23 بهمن 1391

اندر احوالات تعطیلات

درود و هزاران درود ... این دو هفته رو حسابی سرم شلوغ بود اصلا وقت نکردم بیام و برات چیزی بنویسم پسر جیگرم.... دو هفته ی قبل که امتحانای بابایی تموم شد رفتیم خونه ی مادر بزرگا اولش رفتیم خونه ی مامان ایران فردا شبش تولد عمه شیوا بود و این هم عکس شما بغل بابایی لباسی که تنت کردم لباس بابایی بوده مال سال 59!! که مامان پروانه نگه داریش کرده و به من داد و من هم تن شما کردم و تصمیم دارم نگهش دارم!! بعدش هم رفتیم خونه ی مامان شهلا و بعد از ظهرش رفتیم بیرون و چون هوا خوب بود خیلی خوش گذشت و بعد برگشتیم خونمون ولی دو روز بعدش چون سه شنبه میلاد پیامبر بود و تعطیلی باز رفتیم اون سمت و تقریبا 5 روزی اون ور بودیم سه شنبه چهارشنبه رو خونه ی مامان شه...
17 بهمن 1391

روی خوش زندگی

درود…. خدا رو شکر رایان جونم خوب شدی مامانی!! وای که چه هفته ی سختی بود ولی خدا رو شکر به خوبی و خوشی تموم شد! البته هنوز یه کوچولو سرفه میکنی ولی خوب اونم ایشالا خوب میشی خدا کنه این سرمای خشک زودتر تموم بشه! دیشب تو اخبار میگفت که ویروس آنفولانزا دو هفته است که همه گیر شده و فکر کنم همون بود که من و پسرجیگرمو مریض کرد!! جیگرم این هم عکسی از دوره سرما خوردگیت که در اوج بی حالی بازم خنده رو بودی الهی فدات بشه مامان همش از یه چشمت اشک میرفت و چشمت کوچولو شده بود خدا رو شکر خوب شدی فدات شم… رایان باز شدی همون شیطون سابق! خدا رو شکر هزار بار… دیروز بعد چند وقت هوا بهتر شد و آفتاب شد بردمت حموم تا خوب خوب بشی پرده ...
1 بهمن 1391