رایان هجده ماهه ی من
درودی دیگر بار ... الان ساعت یک نصفه شبه و بابایی هم شبکار و من وشما تنها! من پای کامپیوتر و شما هم خواب ناز!! خیلی دلم میخواد هر روز برات از خودت بگم که این طوری رو هم جمع نشه ولی واقعا فرصت نمیکنم عزیز دلم .... خیلییی خیلییییی شیطون و با نمک شدی اصلا من میمونم که از کجا یاد میگیری حالا تا جایی که بشه برات تعریف میکنم تا ببینی و بشنوی ....
جونم برا بگه که:
یه روز میخواستم ازت عکس بگیرم تو تختت بودی و من هم برات آویز موزیکال رو راه انداختم که مثلا گولت بزنم تا ازت عکس بگیرم اولش عاقل سنگین مثل یه پسر خوب ...
به محض این که رفتم دورتر تا عکس خودت و اتاقت رو بگیرم و فهمیدی دستم بهت نمیرسه حمله...
و بعد در جواب من که میگم رایان نکن با این قیافه و داد زدن به من!! دیگه حساب کار دستم اومد کلا عکس بی عکس! حالا همینا رو گذاشتم برات که بعدها نگی چرا من یه عکس خوشگل مشگل ندارم!!!
یادت میاد بهت گفته بودم عاشق این هستی که بری سراغ جا کفشی و هر چی هست رو بریزی بیرون این هم سند اثبات جرم!! البته من دیر رسیدم و دیگه کارت تموم شده بود و خیالت راحت شد که خوب به هم ریختی و دیگه داشتی میرفتی تو خونه!!
مامان پروانه اینا برامون یه توپ گنده خریدن که خانوادگی ازش استفاده کنیم هم ورزش هم بازی! تو چه حالی میکنی باهاش! ببین:
(توپه رسما عضو جدید خانوادمون شده دیگه!!)
یه مدت میدیدم هی دستت رو میاری جلو دهنت و هه میکنی ! هزار تا فکر کردیم بعد فهمیدیم که بله قضیه از چه قرار است! بابا داود که عینکیه همیشه این مدلی عینکش رو تمیز میکنه و شما هم از بابایی یاد گرفتی و همین که عینک میبینی اختیار از کف میدی و این مدلی میخوای تمیزش بکنی:
و بعدش که بابایی از ترس شکستن میخواد عینک رو ازت بگیره با این قیافه نمیدی!!
و بالاخره کار خودت رو کردی و تو این گرونی فرم عینک بابایی شکست و چون عصرش باید میرفتن سر کار با عینک نوار چسب پیچ شده رفتن سر کار! فکر کن!! فرداش رفتیم و یه فرم جدید خریدیم! هنوز موفق نشدی به جدیده دست بزنی ! ببینیم این یکی تا کی عمر میکنه!!
یه شب بابایی برات ماشین شارژیت رو راه انداخت این قدر ذوق کرده بودی و دنبالش میکردی و غش غش میخندیدی و ما هم از خوشحالی تو خوشحال جیگر مامان ....
یه ماجرای دیگه!! یه بار میومدی نزدیکم و دست مینداختی به پشت سرم و من فهمیدم که باز گیره سرم رو میخوای.... این کا رو هم این ماه یاد گرفتی ... اون شب میدیدم که گیره سر که بهت میدم سرت رو میاری جلو خوب فهمیدم یعنی بزنم رو سرت میزدم برات و تند تند میرفتی سمت در و قبل از این که به در برسی گیره میافتاد چون موهات کوتاه و لخته بعد باز برمیگشتی و میدادی دستم و قصه از سر تا این که فهمیدم میری جلوی در تا توی شیشه خودت رو ببینی چون شب بود و تو شیشه میتونستی خودت رو ببینی اون قدر خندیدم و از هوشت ذوق کردم که خدا میدونه تا رفتم دوربینا بیارم دیگه از دیدن خودت پشیمون شدی و فقط همین یه عکس یادگار اون شبه!!
شب یلدا!!! شب یلدای امسال من و شما تنها بودیم و بابایی تا 1 نصفه شب سر کار بودن چون شیفت عصر بودن و برای همین ما صبح یلدا داشتیم!! صبح شنبه 30 آذر خانوادگی خوشگل کردیم و کلی عکس گرفتیم و کلی بهمون خوش گذشت!
اولش خیلی جدی نگرفته بودین و پدر و پسر مشغول تماشای تی وی !
بعدش مامان سپیده اون روشو نشون داد و بله کاملا کارساز بود!!
بعدش هم هی دیدم همش عکسای بابایی برا همین یه بار هم مامان هم یه گوشه ای باشه دیگه!نه؟!!
... تا یادم نرفته این رو هم برات تعریف کنم ... دقیقا بیست و یک آذر یعنی وقتی فقط یه روز بود وارد یه سال و نیمگی شده بودی وقتی میخواستم پوشکت رو عوض کنم و مشغول فرار کردن بودی که نگیرمت خوردی به پایه صندلی و از دماغت چند قطره خون اومد ... هیچ کس نمیدونه چه حالی شدم واقعا مردم و زنده شدم این قدر ترسیدم که خدا میدونه! خدا رو شکر به خیر گذشت و فقط چند قطره بود ولی برای اولین بار بود و انشالا که آخرین بار باشه! ... شیطون بازیگوش وقتی میخوام عوضت کنم با آن چنان سرعت میدوویی که نگو دوست داری بازی کنی و دنبالت کنیم نمیگی یه وقت میگیرمت راستی راستی میخورمت آخه خیلی خوش مزه ای ...
یه نشونه دیگه بزرگ شدن ! دیگه خیلی قشنگ میتونی از ظرف غذایی که خاله پروانه برات خریده استفاده کنی! ببین : برات میوه ریختم توش و این قدر قشنگ یکی یکی در میوردی میخوردی که آدم کیف میکرد!
بعدش هم که خوردنت تموم شد همون جوری کل و کثیف مثل آدم بزرگا نشستی رو مبل ! دستات چون چسبناکه به هم میمالیدی (البته زودی رفتیم بعدش تمیز کاری کردیما ! ) این عکسا به خاطر این گذاشتم که بینی چه طوری با مزه پاهات رو هم میندازی و میشینی! من و باباییی بهت میگیم مخمل ( تو فیلم خونه ی مادربزرگه گربه هه بود اسمش مخمل بود.... عین مخمل میشینی) جالبیش هم اینجاست اکثرا موقع خواب هم پاهات رو رو هم میندازی!!
و اما این هم کیاشا پسر خاله رویا و عمو کوروش که مرداد ماه به دنیا اومده و ماشالا هزار ماشالا صحیح و سالم و تپل و مپل و خوشمزه اومده بود خونه ی ما!
ایشالا که همه ی بچه های دنیا صحیح و سالم و بغل ماماناشون خندون باشن ... ( دل مامان سپیده با دیدن کیاشا برای نی نی خاله ژاله و نی نی خوشگلای خاله ندا خیلی تنگ شد)!.....
و اما امروز بابایی که از دانشگاه اومدن کیفشون رو گذاشتن و رفتن که ماشین رو بزارن تو شما هم دنبالش رفتین و حسابی تو پارکینگ خودت رو خاکی کردی( به خاطر بنایی خونه بغلی هر چی هر روز جلو در رو تمیز میکنم بی فایده است خدا کنه زودتر تموم بشه به خاطر تو!) خلاصه بعدش هم خوب اومدی توی خونه و صاف رفتی رو کیف بابایی! من و بابایی مرده بودیم از خنده! مدرک جرم میزارم برات تا بعدا اگه همچین بلایی سر کیفت درآوردیم اعتراض نکنی!!!
کار جدیدی که میکنی اینه که آب یه لیوان رو خالی میکنی تو یه لیوان دیگه ! عاشق این کاری نمیدونم از کی یاد گرفتی ولی این کار حسابی مشغولت میکنه و هی از این لیوان به اون لیوان میریزی تا بالاخره آبش بریزه رو زمین و بدو بدو بیای پیش آدم و بگی آب با یه ب خیلی غلیظ!!
ببخشید عکسش خیلی با کیفیت نیست هول هولکی بود!
خوب برای امشب بسه دیگه ! اگه بخوام بگم حالا حالاها ادامه داره ایشالا تو یه فرصت دیگه!! رایانم دوست دارم تا بی نهایت یکی یه دونه ی من... مرسی از همه ی دوستای گلم که به یادمون بودن برای شب یلدا ... مرسی از همگی که به فکر من و داوود و بیشتر از همه رایان هستین .... دوستتون دارم ... شب و روزتون به خیر