رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 29 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

برف و بازی از نوع زمستانی

1392/10/20 15:17
نویسنده : مامان سپیده
558 بازدید
اشتراک گذاری

درود ... رایان قشنگ من سلام مامانی قلب... عشقم ایشالا که همیشه سالم و سلامت باشی گل منماچ ... نوزده ماهگیت مبارک گلکم قلبقلب... شیطونک من روز به روز بامزه تر و خوش مزه تر میشی قلب ... گل مامان نمیدونی این روزای سرد رو چه طور برامون بهار کردیماچ ... گل من گل قشنگ من نمیدونی چه قدر از وقت گذروندن باهات لذت میبرم قلب... دنیای من رایان خنده هات همه ی خستگی هامو از بین میبره ... صدای قشنگت که کم کم میخواد کلمه ها رو بگه قشنگ ترین آوازه... بُدو بُدو کردنات برام قشنگترین منظره است ...ماچماچ دیگه از خدا چی بخوام که همه ی نداشته هامو با دادن تو به من یه جا بهم داده ...چشمکقلب مرسی خدای مهربونم ....قلبقلب

امروز 20 دی و نوزدهمین ماهگرد تو ست عشقم مبارک باشه عسلم ...قلبقلب

و اما بزار برات بگم از این ده روزی که نگفتم....زبان

 

 

 شش دی رفتیم خونه ی مامان جون اینا چون سفره حضرت رقیه داشتن ..فرشته هم کلی دیدارها تازه شد هم پای سفره کلی دعات کردم و سپردمت به صاحب سفره ...خجالت خوب قرار بود دو روزی خونه ی مامان جون اینا باشیم دیگه این قدر نگران بودم که نکنه به محمد حسین عسل خاله حسودی کنی یا خدای نکرده یه وقت بلایی سرش نیاری ولی تو نشون دادی که چه قدر من اشتباه میکردم ...خجالت رفتارت باهاش طوری بود که معلوم بود هم دوستش داری هم مواظبش هستی نمیدونی چه قدر من و خاله ژاله خوشحال شدیم ...از خود راضی روز اول فقط نگاش میکردی ...

 

 

راستی محمد حسین نازنینم مبارک باشه دندون درآوردنت جیگر خاله ... قلبقلبمیخوای زود زود بابا مهدی برات کباب درست کنه بخوری؟!زبانماچ

 

 

روز دوم هم هی میرفتی جلو که باهاش بازی کنی ولی در عین حال کاملا مواظبش بودی»»»ماچ

 

 

خونه ی مامان جون اینا دیدیم نیستی دنبال صدات اومدم دیدیم دنبای مامان جون رفتی انباری و مامان جون که از نردبون میخواسته بره دوپوش تو هم دنبالش ... سبز تعجب  وقتی من رسیدم پله ی سوم بودی این قدر ترسیدم که نیافتی که خدا میدونه آوردمت پایین و رفتم دوربین آوردم که ازت عکس بگیرم ولی آقا جون که نمیذاشت میگفتن میافته یه وقت برا همین فقط تا پله ی دوم اجازه دادیم بری! شیطون بلایی دیگه!! چشمکعینک


 

 روز آخر هم با خاله پروانه و عمو کیوان که آخر همین هفته انشالا عروسیشونه رفتیم پل زمانخان و چند تا عکس گرفتیم ...قلب

اینجا خم شده بودی و آب رو نگاه میکردی:

 

 

 

 

اینجا هم برا خودت این ور و اون ور میدوویدی! راستی شال و کلاهت رو هم خاله پروانه برات بافته!ببین چه بهت میاد! خاله پروانه دستت درد نکنه!قلب

 

اینجا هم یه دفعه یه سگ گنده دیدی من اومدم ببرمت که نترسی که دیدم افتادی دنبال سگه و سگه از تو ترسید فرار کرد!!قهقهه

 

 

خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت وقتی برگشتیم خونه این قدر خسته بودی از بس شیطونی کرده بودی که این مدلی خوابیدی! وقتی این طوری دیدمت احساس کردم عین فرشته ها بال درآوردی ...فرشته فرشته کوچولوی من عاشقتمقلبقلب

 

 

تو عکسایی که برات گذاشتم از پوشکت عکس نذاشتم برا همین این رو گذاشتم! قصد تبلیغ مولفیکس نیست به خدا!!خجالت

 

 

میدونی تو این عکس داری چی کار میکنی! اینجا غذا خوردی و طبق معمول تمام لباسات خیس شده برا همین لباساتو درآوردم که فرار کردی رفتی و قاب عکس خودت رو برداشتی و داری با نی نی تو عکس که خودت باشی حرف میزنی و میخندی!قهقهه

 

و اما هفته ی قبل اولین برف اصفهان اومد و ما خوشحال غافل از این که به این که نمیگن برف باید اندکی تامل میکردیم!!خنده به هر حال تو اولین برف کلی برا خودمون رفتیم تو حیاط و عکس گرفتیم:چشمک

 

 

 

و تو خوشحال ! و به آسمون نگاه میکردی و فهمیده بودی که برف میاد!!قلب

 

تو فاصله ی اولین برف تا برف دوم که حسابی سنگین بود و همه جا رو سفیدپوش کرد هوا خیلی سرد شد و اصلا نمیشد از خونه اومد بیرون برا همین مجبور بودیم تو خونه مشغولت کنیم ... غیر از بازی هایی که قبلا برات گفتم انجام میدادی و آب بازی که یعنی همون از لیوان تو یه لیوان دیگه ریختن و در نتیجه همه جا رو خیس کردن که قبلا برات گفته بودم این مدت دو تا بازی جدید کلی کمکمون  کرد حوصلت سر نره!

یکی خانه ی هوش که خاله ندا و عمو وحید برات خریده بودن قلب و دستشون حسابی درد نکنه و این بازی حداقل یه ساعتی مشغولت میکنه یه روز که مشغول بودی و منم هی ازت عکس گرفتم و حواسم به بازی کردنت نبود فقط میخواستم عکس بگیرم بعد که عکسا رو نگاه میکردم خودم کلی تعجب کرده بودم!

اول در تلاش برای این که همه ی شکل ها رو بریزی تو جعبه !


 چرا اینا نمیرن پایین پس؟!!


 بعدش جعبه رو برگردوندی و همون جایی که در جعبه هست و از اونجا اشکال رو در میاریم از اونجا ریختیشون اون تو!!

 

بعد هم در جعبه رو گذاشتی!

 

و بعد این قدر زور زدی تا درش هم افتاد توش! وباز بازی از اول!مژه

 

قربون پسر باهوشم بشم که همیشه یه راه حل پیدا میکنه!ماچ

و اما یه بازی دیگه بازی با همون توپ گنده مون که مامان پروانه برامون خریده بود و تو عاشقشی!عینکنیشخند
 یکی از بازی هایی که با این توپ میکنی اینه که قلش میدی میاریش نزدیک مبل:

 

بعد زور میزنی و همزمان احتیاج به تشویش من و صد البته حتما باید بگم یا علی یا علی و شما :

 

زیر توپ رو میگیری و میاریش میزاریش رو مبل:

 

 

و بعد که گذاشتیش رو مبل شونه هاتو میدی عقب سینه جلو و برا من عین پهلوونا وایمیسی که یعنی اینه!!از خود راضی

 

و باز توپ را میندازیم میره و شما دوباره دنبالش میری و قلش میدی میاریش و بازی از اول!!خنده

الهی من قربون ذهن خلاقت بشم گل پسر منقلبقلب

روزهایی که بابایی خونست خیلی خوبه چون دیگه آویزونم نیستی و آویزون بابایی میشی که باهات بازی کنه!! کلا با بابایی خیلی بهت خوش میگذره با هم تلوزیون نگاه میکنید:

 

بابایی میخواد درس بخونه میری دستش رو میگیری که بازی کنید :چشمک

و خلاصه بابایی بنده خدا تو این امتحانا همش رفت کتابخونه تا بتونه دو کلمه درس بخونه!!خنده

پنج شیش روز پیش وقتی کنار بخاری وایساده بودی و میگفتی اُف اُف که یعنی بخاری داغه ناگهان دستت خورد به بخاری و یه کوچولو دستای نازت و همزمان جیگر من و بابا سوخت!! گریه الهی بمیرم مامانی فکر نمیکردیم حواست نباشه ولی ببین انگشتای نازنینیت زخم شد! گریهحالا از اون روز یه پمادی کرمی هر چی میبینی میاری و میدی دستم و دستت رو میاری جلو نه که اون روز برات پماد مالیدم خلاصه خیلی بد بود!!ناراحت

 

 

اما 15 دی تولد بابا داود بود همون شب میخواستم بیام تو وبلاگت هم بنویسم ازت هم تولد بابایی رو تبریک بگیم که از شانس نی نی وبلاگ قطع بود!!سبز

داود مهربون تولدت مبارک عزیزمقلبقلب... به خاطر این که همون روز بابایی امتحان داشتن نشد که جشن حسابی بگیریم ولی مامان سپیده یه کیک خودش درست کردخجالت و یه کادو کوچولو برای بابایی و یه تولد کوچولوی سه نفره!تشویققلبتشویق

 

 

آخرش هم نذاشتی بابایی شمعش رو فوت کنه و خاموشش میکردی!قهقهه

 

و اما بالاخره برف حسابی اومد و همه خوشحال شدن اون روزی که برف میومد ما اصلا بیرون نرفتیم چون میترسیدم سرما بخوریاز خود راضی ولی فرداش اولش رفتیم پشت بوم خونمون تا همه جا رو خوب ببینیم و از برف لذت ببریم! زبان کلی آدم تو پارک جلو خونمون اومده بودن و بازی میکرن و خوشحال بودن از برف!هورا و تو هم میخواستی بری بازی کنی و نمیذاشتی ما عکس بگیریم ازت!!

 

 

بعدش گذاشتیمت تو برفا و نمیدونستی از ذوق چی کار کنی!خوشمزه

 

این هم آدم برفی همسایمون آقای خسروی اینا که البته به پسرشون گفتیم که عکس گرفتیم!!زبان

 

و این هم جا پاهای پسر خوشگل من که رو برفا مونده!!قلب

 

و این هم جای پنجه دست پسرم رو برفا!!

 

و بعدش رفتیم پارک که رایان بیشتر بازی کنه!!چشمک

 

تاب سواری تو روز برفی خیلی میچسبه!! این هم عکس عاشقانه پدر پسری!!قلب

 

خدایا ممنون به خاطر نعمت هات ممنون به خاطر برف پر برکتی که برامون فرستادی تا این طوری خنده به لب های فرزندانمون بیاد!!

 

 

خدایا شکرت

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

آقا جون و مامان جون
20 دی 92 22:33
عزیزمان 19ماهگیت مبارک باشد با دندون هایی که در آوردی غذا و هرچه دوست داری بخور تا بزرگ و بزرگ بشو و ماترابه خدا سپردیم مواظبت باشد و دوست داریم هرچه زودتر حرف بزنی که هرموقع دلمان تنگ شد باهات حرف بزنیم خیلی خیلی دوست داریم به اندازه بیکران دلمان خیلی برات تنگ می شود
مامان سپیده
پاسخ
سلام آقا جون مامان جون مهربون ... من هم دلم خیلی تنگ نیشه براتون آخر این هفته میام حسابی پیشتون
الهام(مامان اميرحسين)
23 دی 92 17:13
به به چه عكساي برفي و يخيه!! سردم شد! عكسا عاليه!
مامان سپیده
پاسخ
بپر بریم پای بخاری!!