برف و بازی از نوع زمستانی
درود ... رایان قشنگ من سلام مامانی ... عشقم ایشالا که همیشه سالم و سلامت باشی گل من ... نوزده ماهگیت مبارک گلکم ... شیطونک من روز به روز بامزه تر و خوش مزه تر میشی ... گل مامان نمیدونی این روزای سرد رو چه طور برامون بهار کردی ... گل من گل قشنگ من نمیدونی چه قدر از وقت گذروندن باهات لذت میبرم ... دنیای من رایان خنده هات همه ی خستگی هامو از بین میبره ... صدای قشنگت که کم کم میخواد کلمه ها رو بگه قشنگ ترین آوازه... بُدو بُدو کردنات برام قشنگترین منظره است ... دیگه از خدا چی بخوام که همه ی نداشته هامو با دادن تو به من یه جا بهم داده ... مرسی خدای مهربونم ....
امروز 20 دی و نوزدهمین ماهگرد تو ست عشقم مبارک باشه عسلم ...
و اما بزار برات بگم از این ده روزی که نگفتم....
شش دی رفتیم خونه ی مامان جون اینا چون سفره حضرت رقیه داشتن .. هم کلی دیدارها تازه شد هم پای سفره کلی دعات کردم و سپردمت به صاحب سفره ... خوب قرار بود دو روزی خونه ی مامان جون اینا باشیم دیگه این قدر نگران بودم که نکنه به محمد حسین عسل خاله حسودی کنی یا خدای نکرده یه وقت بلایی سرش نیاری ولی تو نشون دادی که چه قدر من اشتباه میکردم ... رفتارت باهاش طوری بود که معلوم بود هم دوستش داری هم مواظبش هستی نمیدونی چه قدر من و خاله ژاله خوشحال شدیم ... روز اول فقط نگاش میکردی ...
راستی محمد حسین نازنینم مبارک باشه دندون درآوردنت جیگر خاله ... میخوای زود زود بابا مهدی برات کباب درست کنه بخوری؟!
روز دوم هم هی میرفتی جلو که باهاش بازی کنی ولی در عین حال کاملا مواظبش بودی»»»
خونه ی مامان جون اینا دیدیم نیستی دنبال صدات اومدم دیدیم دنبای مامان جون رفتی انباری و مامان جون که از نردبون میخواسته بره دوپوش تو هم دنبالش ... وقتی من رسیدم پله ی سوم بودی این قدر ترسیدم که نیافتی که خدا میدونه آوردمت پایین و رفتم دوربین آوردم که ازت عکس بگیرم ولی آقا جون که نمیذاشت میگفتن میافته یه وقت برا همین فقط تا پله ی دوم اجازه دادیم بری! شیطون بلایی دیگه!!
روز آخر هم با خاله پروانه و عمو کیوان که آخر همین هفته انشالا عروسیشونه رفتیم پل زمانخان و چند تا عکس گرفتیم ...
اینجا خم شده بودی و آب رو نگاه میکردی:
اینجا هم برا خودت این ور و اون ور میدوویدی! راستی شال و کلاهت رو هم خاله پروانه برات بافته!ببین چه بهت میاد! خاله پروانه دستت درد نکنه!
اینجا هم یه دفعه یه سگ گنده دیدی من اومدم ببرمت که نترسی که دیدم افتادی دنبال سگه و سگه از تو ترسید فرار کرد!!
خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت وقتی برگشتیم خونه این قدر خسته بودی از بس شیطونی کرده بودی که این مدلی خوابیدی! وقتی این طوری دیدمت احساس کردم عین فرشته ها بال درآوردی ... فرشته کوچولوی من عاشقتم
تو عکسایی که برات گذاشتم از پوشکت عکس نذاشتم برا همین این رو گذاشتم! قصد تبلیغ مولفیکس نیست به خدا!!
میدونی تو این عکس داری چی کار میکنی! اینجا غذا خوردی و طبق معمول تمام لباسات خیس شده برا همین لباساتو درآوردم که فرار کردی رفتی و قاب عکس خودت رو برداشتی و داری با نی نی تو عکس که خودت باشی حرف میزنی و میخندی!
و اما هفته ی قبل اولین برف اصفهان اومد و ما خوشحال غافل از این که به این که نمیگن برف باید اندکی تامل میکردیم!! به هر حال تو اولین برف کلی برا خودمون رفتیم تو حیاط و عکس گرفتیم:
و تو خوشحال ! و به آسمون نگاه میکردی و فهمیده بودی که برف میاد!!
تو فاصله ی اولین برف تا برف دوم که حسابی سنگین بود و همه جا رو سفیدپوش کرد هوا خیلی سرد شد و اصلا نمیشد از خونه اومد بیرون برا همین مجبور بودیم تو خونه مشغولت کنیم ... غیر از بازی هایی که قبلا برات گفتم انجام میدادی و آب بازی که یعنی همون از لیوان تو یه لیوان دیگه ریختن و در نتیجه همه جا رو خیس کردن که قبلا برات گفته بودم این مدت دو تا بازی جدید کلی کمکمون کرد حوصلت سر نره!
یکی خانه ی هوش که خاله ندا و عمو وحید برات خریده بودن و دستشون حسابی درد نکنه و این بازی حداقل یه ساعتی مشغولت میکنه یه روز که مشغول بودی و منم هی ازت عکس گرفتم و حواسم به بازی کردنت نبود فقط میخواستم عکس بگیرم بعد که عکسا رو نگاه میکردم خودم کلی تعجب کرده بودم!
اول در تلاش برای این که همه ی شکل ها رو بریزی تو جعبه !
چرا اینا نمیرن پایین پس؟!!
بعدش جعبه رو برگردوندی و همون جایی که در جعبه هست و از اونجا اشکال رو در میاریم از اونجا ریختیشون اون تو!!
بعد هم در جعبه رو گذاشتی!
و بعد این قدر زور زدی تا درش هم افتاد توش! وباز بازی از اول!
قربون پسر باهوشم بشم که همیشه یه راه حل پیدا میکنه!
و اما یه بازی دیگه بازی با همون توپ گنده مون که مامان پروانه برامون خریده بود و تو عاشقشی!
یکی از بازی هایی که با این توپ میکنی اینه که قلش میدی میاریش نزدیک مبل:
بعد زور میزنی و همزمان احتیاج به تشویش من و صد البته حتما باید بگم یا علی یا علی و شما :
زیر توپ رو میگیری و میاریش میزاریش رو مبل:
و بعد که گذاشتیش رو مبل شونه هاتو میدی عقب سینه جلو و برا من عین پهلوونا وایمیسی که یعنی اینه!!
و باز توپ را میندازیم میره و شما دوباره دنبالش میری و قلش میدی میاریش و بازی از اول!!
الهی من قربون ذهن خلاقت بشم گل پسر من
روزهایی که بابایی خونست خیلی خوبه چون دیگه آویزونم نیستی و آویزون بابایی میشی که باهات بازی کنه!! کلا با بابایی خیلی بهت خوش میگذره با هم تلوزیون نگاه میکنید:
بابایی میخواد درس بخونه میری دستش رو میگیری که بازی کنید :
و خلاصه بابایی بنده خدا تو این امتحانا همش رفت کتابخونه تا بتونه دو کلمه درس بخونه!!
پنج شیش روز پیش وقتی کنار بخاری وایساده بودی و میگفتی اُف اُف که یعنی بخاری داغه ناگهان دستت خورد به بخاری و یه کوچولو دستای نازت و همزمان جیگر من و بابا سوخت!! الهی بمیرم مامانی فکر نمیکردیم حواست نباشه ولی ببین انگشتای نازنینیت زخم شد! حالا از اون روز یه پمادی کرمی هر چی میبینی میاری و میدی دستم و دستت رو میاری جلو نه که اون روز برات پماد مالیدم خلاصه خیلی بد بود!!
اما 15 دی تولد بابا داود بود همون شب میخواستم بیام تو وبلاگت هم بنویسم ازت هم تولد بابایی رو تبریک بگیم که از شانس نی نی وبلاگ قطع بود!!
داود مهربون تولدت مبارک عزیزم... به خاطر این که همون روز بابایی امتحان داشتن نشد که جشن حسابی بگیریم ولی مامان سپیده یه کیک خودش درست کرد و یه کادو کوچولو برای بابایی و یه تولد کوچولوی سه نفره!
آخرش هم نذاشتی بابایی شمعش رو فوت کنه و خاموشش میکردی!
و اما بالاخره برف حسابی اومد و همه خوشحال شدن اون روزی که برف میومد ما اصلا بیرون نرفتیم چون میترسیدم سرما بخوری ولی فرداش اولش رفتیم پشت بوم خونمون تا همه جا رو خوب ببینیم و از برف لذت ببریم! کلی آدم تو پارک جلو خونمون اومده بودن و بازی میکرن و خوشحال بودن از برف! و تو هم میخواستی بری بازی کنی و نمیذاشتی ما عکس بگیریم ازت!!
بعدش گذاشتیمت تو برفا و نمیدونستی از ذوق چی کار کنی!
این هم آدم برفی همسایمون آقای خسروی اینا که البته به پسرشون گفتیم که عکس گرفتیم!!
و این هم جا پاهای پسر خوشگل من که رو برفا مونده!!
و این هم جای پنجه دست پسرم رو برفا!!
و بعدش رفتیم پارک که رایان بیشتر بازی کنه!!
تاب سواری تو روز برفی خیلی میچسبه!! این هم عکس عاشقانه پدر پسری!!
خدایا ممنون به خاطر نعمت هات ممنون به خاطر برف پر برکتی که برامون فرستادی تا این طوری خنده به لب های فرزندانمون بیاد!!
خدایا شکرت