رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 22 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

رایان هجده ماهه شد

درود.... رایان عزیزم هجده ماهه شدنت مبارک ... به همین زودی یه ساله و نیمه شدی! برای من که مثل یه رویاست یه رویای شیرین که اون قدر برام لذت بخشه که هیچ جمله ای قادر به گفتنش نیست... خوشگلکم نمیدونی چه قدر شیطون و بلا و ناز شدی ! کارایی که میکنی اون قدر برامون جالبه که نگو و نپرس! دیگه شبا خیلی زود نمیخوابی تو تاریکی میری برای خودت بازی میکنی و بعد که تصمیم میگیری بیای بخوابی وقتی میای تو اتاق در رو نمیبندی بعد که میای رو تخت بهت میگم رایان در که بازه ! با حوصله باز میری پایین درو میبندی و میای تو بغلم نمیدونی چه قدر عاشقتم شیشه عمرم ... راه پله رو گلدون چیدم که از پله ها نری بالا برای همین اکث...
20 آذر 1392

اندر احوالات هفده ماهگی رایان خان

درودی به همه ی عزیزانم ... درودی به رایان گلم که آرزویم همیشه خندان دیدنش است ... الهی مامان قربونت بشه که روز به روز شیرین تر و خواستنی تر و شیطون تر میشی ... باارزش ترین دارایی زندگیم همیشه بخند ... بزار از خودت بگم تا ببینی چه قدر شیطون شدی گل من .... تقریبا هر روز وقتم صرف تو میشه غیر از زمان غذا درست کردن و غذا دادن و لباس عوض کردن و لباسات رو شستن و ریخت و پاش هات رو جمع کردن غیر از همه ی اینا بازی باهات که واقعا خودم هم عشق میکنم وقتی باهات بازی میکنم ... متاسفانه مامانی کمی تو عکس گرفتن تنبله و همیشه دوربین دردسترس نیست!!تو ببخش عشقم ... بازی با لوگو! خیلی دوست داری با لوگوهات بازی کنی .. هنوز هدف رو نمیدونی...
7 آذر 1392

اسباب کشی

سلامی به زیبایی بارون که الان داره میاد!!! عزیزای دلم ایشالا که خبرهای خوب از یک یک شما ها بشنوم همیشه ... مرسی که همراهمون هستین... اسباب کشی کردیم به یه خونه ی جدید!!  ... راستش خیلی وقته که به فکرش بودم ولی من کلی با دردونه ی مامان خاطرات داشتم خوب برام عزیز بود و هست و خواهد بود ... علت اسباب کشی این بود که دوستای گلم هودارای رایان جونم همه ی عزیزای دلم که یک یک شونو میبوسم راحت تر تشریف بیارن! ایشالا تو مسیر جدیدی که شروع کردیم همراهمون باشین ... میدونین درسته که یه جورایی تو شهر غریب زندگی میکنیم ولی وقتی میام میبینم که نظر جدید هست اون قدر خوشحال میشم که نگو چون یه مهمون عزیز اومده خونمون و از تنهایی درمون آورده ... همراهمون ...
1 آذر 1392

رایان هفده ماهه شد

درود... رایانم هفده ماهگیت مبارک عشقم ... ببخش باز منو که دیر برات نوشتم ولی چه کنم مامانی !اگه بدونی چه قدر شیطون شدی دیگه نمیزاری هیچ کاری بکنم الان هم شبه و شما خوابیدی و تونستم بیام به گنجینه ی خاطراتت! به همین زودی هفده ماهه شدی! دیگه مردی شدی برای خودت الهی قربونت بشم من ... تو شانزده ماهگی کارای زیادی یاد گرفتی انجام بدی بعضیاشا برات گفتم و بعضیا رو هم موقع نوشتن فراموش کردم! حالا امشب که خوابی و وقت دارم برات باز میگم!... الهی قربون دست و پای کوچولوت بشم...قربون کله ی خوشگلت بشم...قربون دندونای خوشگلت بشم... آه راستی توی شانزده ماهگی یعنی دقیقا 3 آبان دندونای پنجم و ششم هم نوکشون اومد بیرون!!! یعنی الان شما شش تا دندون داری! این...
27 آبان 1392

عاشورای 92 و رایان ما

درودی مجدد... امشب میخوام بترکونم! ... و اما محرم امسال یه شور و حال دیگه ای داشت نمیدونم به چشم من این طور بود یا نه ولی امسال محرم خیلی پر شور و حال بود ... پارسال شما خیلی کوچولو بودی برا همین نشد که خیلی ببریمت بیرون ولی امسال دو شب که با بابایی رفتی هیأت و برای تاسوعا عاشورا هم که مامان جون و آقاجون اومدن خونمون و با اونا رفتیم بیرون... برای تاسوعا بابایی سر کار بود آخه باز بابایی شیفتی شده کارشون ... برا همین با آقاجون اینا رفتیم بیرون ... ولی برای عاشورا ساعت نه صبح رفتیم میدون امام ... شما هم لباس حضرت علی اصغر که آقاجون برات خریده بودن رو پوشیدی و شده بودی سوژه عکاسا! ... اولش شلوغی برات جالب بود و دوست داشتنی تو بغل تماشا کنی...
27 آبان 1392

اندر احوالات شانزده ماهگی

درود ... ایشالا که همه حالتون خوب باشه ... رایان خوشگل من ایشالا شما هم همیشه سالم و سلامت باشی ... مامان رو ببخش دیر به دیر برات مینویسه آخه واقعا نمیزاری اگه پای کامپیوتر ببینی منو پدرمو درمیاری!! یک وروجکی شدی که نگو نپرس.... الهی که من فدات بشم مامانی ... قربون شیطونیات بشم ... بزار برات تعریف کنم تو این مدت چه کارایی یاد گرفتی .... یه روز که تو اتاقت بازی میکردی از تو کشو کفش و جورابات یه جفت کفش بر داشتی و آوردی دادی به من و پات رو هم بلند کردی که یعنی بپوشون بهم!!منو میگی نمیدونستم از ذوق چی کار کنم! اصلا نفهمیدم کی یاد گرفتی کفش چی هست!!با این که برات بزرگ بودن پات کردم و بعدش رفتی جلو در ح...
7 آبان 1392

شانزده ماهگی رایان خان

درود ... رایان خوشگلم شانزده ماهه شدنت مبارک عشق مامان شانزده ماه شد!به همین زودی ! انگار همین دیروز بود که بهترین روز زندگی رو برامون رقم زدی و اومدی بغلمون و امروز شانزده ماه از اون روز میگذره و من سرشار از عشق داشتنت به خودم میبالم که تو را دارم! نمیدانی چه قدر داشتنت لذت بخشه نمیدانی! من و بابایی هر دو تامون تو رو عاشقانه دوست داریم آرزویی نداریم غیر از خوشبختیت ... پانزده ماهگیت گذشت و تو داری بزرگ میشی ... الان دیگه خیلی خوب حرفای ما رو متوجه میشی فقط نمیتونی بیان کنی ولی منظورتا میرسونی ... دستمونو میکشی میبری جایی که کار داری و این قدر اشاره میکنی تا بفهمیم چی میگی! دیشب سر میز شام نق نق میکردی و هی اشاره میکردی به یه چی! من...
20 مهر 1392

پانزده ماهگی پسرم

درودی به رنگارنگی پاییز ... پسرکم پاییزت مبارک مامانی رو ببخشش که دیر به دیر برات مینویسه به حساب تنبلی نذار تمام وقتم دربست در اختیار توست البته فکر نکن دارم شکایت میکنم نه اصلا واقعا خدا رو شکر میکنم که تو رو دارم اونم تو که این قدر نازنینی الهی فدات بشم پسر خوب من ... از وقتی که میتونی راه بری دیگه راستی راستی وروجک شدی و همه جا میخوای بری برای همین از صبح که بیدار میشم باهات بازی میکنم تا شب که از خستگی خودت میای بغلم و گاهی با شیر گاهی هم بدون شیر خوردن و فقط از فرط خستگی میخوابی ... از اول مهر که ساعت ها جابجا شدن ساعت خواب ما هم فرق کرده ساعت 6 بیدار میشیم و با بابایی صبحونه میخوریم و بعد که بابایی میخواد بره ...
15 مهر 1392

این روزهای رایان

درود... انشالا که روزگار بر وفق مرادتان باشد.... و اما این روزهایت چگونه میگذرد رایانم؟!! کاش میدانستی شیرینیت به حدی است که مصرف قندمان به حداقل رسیده است! به حدی زندگیمان را زیبا کرده ای که قابل گفتن نیست ... خوب بزار برات تعریف کنم از خودت... الان که پشت مانیتور نشستم هی میای و دست منو میکشی و با خودت میبری و هر دفعه یه چیز رو بهانه میکنی یه بار در یه بار سنتور بابایی یه بار هم جاروبرقی... و خلاصه تا میام برات بنویسم کلی سررشته از دستم درمیره!!! چند وقت پیش قطارت رو که خاله پروانه برات خریده بود رو برات راه انداختم که بازی کنی! کلی خوشت اومد و کلی کیف کردی ولی زود جمعش کردم چون دیگه میخواستی مهندسیش بکنی و دل و رودشو بریزی بیرون!عاش...
13 مهر 1392