رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 19 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

به خیر گذشت...

درود... رایان عسلم آخه تو چرا این قدر شیطونی پسر گلم؟! .... دوشنبه تولد سونیا بود که بعدا عکساشو میزارم برات مامان پروانه اینا و عمه پریسا اینا و عمه شیوا اینا خونمون بودن... دیروز صبح یعنی  22 بهمن بابا داود و بابا جمشید خواستن که تو و کیان رو ببرن بیرون که بازی کنید .... یکی دو ساعت بعد وقت صدای در رو شنیدم اومدم استقبالتون که دیدم تو لخت لای یه پتو که تو ماشین به عنوان زیرانداز نگه میداریم بغل بابا داودی! سکته  کردم! خدامیدونه چه حالی بودم ... قضیه از این بوده که میبرنتون پارک دریاچه و شما هم با دیدن آب اختیار از کف میدی و به قول بابا جمشید چون بی کله ای میری سمت آب و یهو بابایی میبینه که کلا تو آبی! بابایی سریع میزنه به آب و...
23 بهمن 1392

رایانم دلم نیومد که....

درود ... رایان عسلم دلم نیومد! دو روز شیر نخوردی و من هم روحی خیلی ناراحت بودم هم جسمی! پیش خودم گفتم حالا که شیر دارم و هی میریزم میره چرا نباید بدم بخوری؟!! برای همین باز بهت شیر دادم اولش نمیخوردی چون میترسیدی باز فلفلی باشه ولی وقتی خوردی آن چنان آروم شدم که خدا میدونه! ولی دیگه قطعا با برنامه بهت شیر میدم که دقیقه به دقیقه شیر نخوای و غذا هم بخوری! یه تجربه هم این که شروع کنم بهت شیر پاستوریزه بدم چون تو این دو روز که شیر نمیخوردی به هیچ صورتی شیر دیگه ای هم نمیخوردی به خاطر همین هم باز بهت شیر دادم چون بدن نازنینت هنوز به شیر احتیاج داره ... الهی دورت بگردم من جون میدم برات این که چیزی نیست .... ...
21 بهمن 1392

جشنواره برف و یخ به روایت تصویر

درود ... رایان قشنگم میخواستم این پست را با پست بعدی با هم برات بنویسم دیدم مناسب تره که جدا برات یادگاری بزارم! گل مامان هفته ی پیش یعنی 12 بهمن رفتیم جشنواره برف و یخ تو چغاخور! جای همگی خالی.... قرار نبود که بریم برای همین به اون صورت تشکیلات زمستونی همراهمون نبود ولی وقتی فهمیدیم مامان پروانه اینا میخوان برن ما هم راهی شدیم ... جشنواره روز قبلش تموم شده بود ولی آدم برفیا هنوز بودن و ما هم کلی عکس گرفتیم این عکسا یادگار اون روز قشنگن که برات میزارمشون گل مامان ........                 بابایی به قولشون عمل کردن و کل مسیر رو شما رو بغل کردن و مواظبت ...
20 بهمن 1392

عروسی خاله پروانه

درود ... رایان قشنگم ببخش منو که باز دیر کردم آخه این چند وقته خیلی درگیر بودیم ... عروسی و مهمونی و ... حالا همه رو برات تعریف میکنم عشقم:»»» 26 دی پنج شنبه رفتیم خونه آقا جون اینا تا برای عروسی کمکشون باشیم ... از همون اول که رسیدیم شیطونی رو شروع کردی و خودت رو با گل یکی کردی!   بعدش اومدی کمکمون و وقتی من آشپزخونه رو میشستم جارو به دست کمک من میکردی فیلمش هم کاملا مستند موجوده! و خلاصه برای عروسی خاله حسابی کمک کردی! خیلی نگران بودم که نکنه بلایی سر محمدحسین عزیز خاله بیاری ولی یه بار دیگه ثابت کردی چه قدر ماهی!   محمدحسین خاله جیگر خاله عشق خاله قربون تو پسر آروم بشم الهی!...
7 بهمن 1392

واکسن هجده ماهگی

درورد ... رایان عسلم هیشالا همیشه سالم باشی مامانی... امروز رفتیم برای زدن واکسنت ... این آخرین واکسنت بود دیگه رفت تا ایشالا قبل از مدرسه رفتنت که دیگه ایشالا اون موقع بزرگ شدی و مردی شدی برای خودت هر چند همین حالا هم حسابی آقا هستی ... صبح که میرفتیم تو ذهنم اومد هی ازت عکس بگیرم که بزارم تو وبلاگت چون تا حالا از هیچ کدوم از واکسنات عکس نداشتیم! برای همین من مامان دل مشنگ شما لحظه به لحظه ازت عکس گرفتم و برات میزارم : تو نوبت نشستیم تا صدامون کنن بریم تو برای واکسن زدن:   رفتیم تو و آمادت کردیم و شما محو محیط و اسباب بازیه و شیطونی:   الهی بمیرم یه گریه ی جیگر سوز ! قربونت بشم مامانی که این همه درد کشیدی ولی ...
21 دی 1392

برف و بازی از نوع زمستانی

درود ... رایان قشنگ من سلام مامانی ... عشقم ایشالا که همیشه سالم و سلامت باشی گل من ... نوزده ماهگیت مبارک گلکم ... شیطونک من روز به روز بامزه تر و خوش مزه تر میشی ... گل مامان نمیدونی این روزای سرد رو چه طور برامون بهار کردی ... گل من گل قشنگ من نمیدونی چه قدر از وقت گذروندن باهات لذت میبرم ... دنیای من رایان خنده هات همه ی خستگی هامو از بین میبره ... صدای قشنگت که کم کم میخواد کلمه ها رو بگه قشنگ ترین آوازه... بُدو بُدو کردنات برام قشنگترین منظره است ... دیگه از خدا چی بخوام که همه ی نداشته هامو با دادن تو به من یه جا بهم داده ... مرسی خدای مهربونم .... امروز 20 دی و نوزدهمین ماهگرد تو ست عشقم مبارک باشه عسلم ... ...
20 دی 1392

رایان هجده ماهه ی من

  درودی دیگر بار ...   الان ساعت یک  نصفه  شبه و بابایی هم شبکار و من وشما تنها! من پای کامپیوتر و شما هم خواب ناز!! خیلی دلم میخواد هر روز برات از خودت بگم که این طوری رو هم جمع نشه ولی واقعا فرصت نمیکنم عزیز دلم .... خیلییی خیلییییی شیطون و با نمک شدی اصلا من میمونم که از کجا یاد میگیری حالا تا جایی که بشه برات تعریف میکنم تا ببینی و بشنوی .... جونم برا بگه که: یه روز میخواستم ازت عکس بگیرم تو تختت بودی و من هم برات آویز موزیکال رو راه انداختم که مثلا گولت بزنم تا ازت عکس بگیرم اولش عاقل سنگین مثل یه پسر خوب ...   به محض این که رفتم دورتر تا عکس خودت و اتاقت رو بگیرم و فهمیدی دستم به...
4 دی 1392

نذری آقا رایان

درود .... رایان قشنگم درودی ویژه به شما عشقم ... ایشالا که هر وقت خودت اینا رو خودت خوندی سلامت و خوشحال و خوشبخت باشی جیگر مامان ... گل پسرم ، تاج سرم ، شیشه عمرم اربعین امسال هم مثل سال قبل تونستم شله زردت رو بپزم خدا رو شکر خوب هم شد جای همگی خالی... امسال خاله رویا اینا خونمون بودن حالا تو پست بعدی عکس کیاشا رو برات میزارم که حسابی خوردنی شده بود فسقلی .... آره خلاصه مامانی شله زردت رو پختیم امسال کمی بیشتر از پارسال و تقریبا اکثرش رو بابایی بردن مسجد تا بین عزادارایی که بودن تقسیم بشه ... نوش جونشون ... ایشالا که تو عذاداریشون رایان من رو هم دعا کرده باشن ... این هم چند تا عکس از شله زرد پزون فقط یادم رفت از ...
4 دی 1392