سفرنامه بوشهر
درود ....رایان جیگرم سفر بوشهر ما جرقه اش از یه اس ام اس شروع شد حدود یک ماه پیش... قبل از این که تو بیای تو دل مامان من و بابایی کلی مسافرت میرفتیم اون هم با تور ... تابستون پارسال باز باهاشون رفتیم چشمه ناز که قبلا برات تعریف کردم و شما خیلی خوش مسافرت بودین و اذیت نکردن برای همین گفتیم بریم باز باهاشون... 28 اسفند بعد از کلی دوندگی برای خونه تکونی و آماده شدن برای سال جدید وسیله هامون رو جمع کردیم و آماده شدیم برای رفتن به بوشهر ...
ساعت 10 شب سوار اتوبوس شدیم و سفر ما شروع شد..... برای شما صندلی جدا نگرفتیم و رو پای خودمون بودی ... اون شب چون خیلی خسته بودی و تو طول روز هم نخوابیدی راحت رو پای مامان خوابیدی ... حتی هوا روشن شده بود و هنوز بیدار نشده بودی...
برای صبحونه رفتیم فیروزآباد قلعه اردشیر که مربوط به دوره ساسانیان بودش ....
اطراف قلعه سبز سبز بود و پر از گل خیلی خوشگل بود...
این هم نمایی از خود قلعه ...
این قلعه کنار یه چشمه ساخته شده که هنوز این چشمه خشک نشده و یه منظره خیلی خوشگل بودش:
بعد از صبحونه راه افتادیم و کلی آهنگ و بزن و بکوب تو اتوبوس و حدودای ساعت سه رسیدیم بندر سیراف یا بندر طاهری که مقصد شب اول ما بود برای ناهار رفتیم رستوران و بعد از ناهار رفتیم کنار خلیج فارس ... زنده باد خلیج همیشه فارس... همون اولش از دیدن آب آن چنان ذوقی کردی که نگو ...
و بعد هم آب بازی..
و بعد هم کامل خیس شدن ...
بعدش بغلت کردیم و بدو بدو برگشتیم که یه وقت سرما نخوری ...
کمی خوابیدیم و استراحت کردیم و بعد آماده شدیم برای رفتن کنار دریا و آماده شدن برای سال تحویل ... برنامه تور این بود که سال تحویل رو تو پارک بندر سیراف باشیم و همه دور هم ... حدودای ساعت هفت رفتیم پارک ساحلی که خیلی هم خوشگل بودش ...
تا سال تحویل وقت داشتیم برای همین کلی بازی کردیم ... بردیمت ترامبلی ولی فقط ذوق بچه هایی که میپریدن رو کردی و اصلا به خودت زحمت ندادی تکون به خودت بدی!!
بعدش هم کمی توپ بازی و بعد پیاده روی! تقریبا 10 دور من دنبال شما تو پارک راه اومدم! یعنی دیگه از خستگی داشتم میافتادم! ... برای سال تحویل همه ی بچه های تور تو پارک دور هم جمع شدیم و دستای هم رو گرفتیم و مسئول تور یه دعا از جبران خلیل جبران برامون خوند و ما با یه انرژی عالی رفتیم به استقبال سال جدید ...قبل از سال تحویل شنا نمیومدی پیشمون و باز میخواستی راه بری ولی درست چند ثانیه قبل از سال تحویل بابا داود بغلت کرد و آوردت پیشمون و من و شما و بابایی باز پیش هم بودیم و این خیلی برای من مهم بود بعد از سال تحویل همه دور هم بودن و وایسادن به زدن و رقصیدن ولی ما رفتیم که به پدر مادر هامون زنگ بزنیم و به خاطر شلوغی خط ها کلی طول کشید ... ایشالا امسال یه سال خوب برای همه باشه ...این هم شما و بابا بعد از سال تحویل تو همون پارک ساحلی...
فرداش یعنی یک فروردین برنامه ی تور دیدن کوه نمکی بود نزدیکی های سیراف... وقتی رسیدیم یه جایی وایسادیم وسط بر بیابون! گروه با وانت رفتن تا به پای کوه برسن بابا داود هم رفتن ولی من و شما و چند نفر دیگه نرفتیم چون من میترسیدم شما یه وقت خسته بشین یا یه وقت خدای نکرده بخوری زمین چیزیتون بشه!
این آبشار نمکی که بابا داودعکس گرفته بودن...
این هم شما که منو تو بیابون کلی راه بردی و خوشحال از این ور به اون ور میرفتی بدون این که من چیزی بگم چون نه ماشینی بود نه چیز خطرناکی و کلی برای خودت بازی کردی و من خوشحال از خوشحالی شما
خلاصه پنج شش ساعتی طول کشید و آخراش دیگه کلافه شده بودی آخه گرم هم شده بود گرسنه هم بودیم و این شکلی شده بودی!
بالاخره برگشتن و بابایی سریع برامون یه تن ماهی آماده کرد و حالمون بهتر شد ... اتوبوس راه افتاد به سمت اهرَم که مقصد دوم ما بود و بقیه شب ها رو اونجا اقامت داشتیم... فردای اون روز تو اتوبوس باز بزن و بکوب وشما هم کلی شارژ بودی و کلی همراهی کردی..
رفتیم موزه رئیسعلی دلواری تو شهر دلوار که یک مرد شجاعی بوده که زمان جنگ جهانی دوم در برابر کسایی که به خلیج فارس و ایران حمله کرده بودن مقاومت کرده بود ... اونجا یه آقایی بود که توضیحات موزه را میداد هم لباس هاش خیلی باحال بود هم حرف زدنش کلی فیلم ازش گرفتیم...
این هم شما و رئیسعلی دلواری!!..
کدم گل قشنگتره گل من یا گل صورتی؟!!!
تازه یاد گرفتی بگی اُل به معنی گل!!
بعدش رفتیم بندر جاشک که پر بود از لنج و ماهیگیر ...
بعد برای ناهار رفتیم یه پارکی به اسم آب شیرین کن! اینجا داری بستنی میخوری!
بعدش سوار اسب کردیمت!
بعد سوار قایق موتوری شدیم که عکس ندارم ازت! بعدش ناهار قلیه ماهی مهمون تور بودیم و با یه بدبختی خوردیم آخه خیلی تند بودش و به مزاج ما سازگار نبودش!!
بعدازظهرش رفتیم کشتی لیان که یه کشتی تفریحی بودش... بابایی بردمون طبقه سوم کشتی ! خیلی خوب بود جای همگی خالی ...اونجا خیلی بهمون خوش گذشت چون هم دریا را دیدیم هم آهنگ زنده اجرا میکردن و خیلی باحال بود
این هم ناخدا رایان!!
این هم خلیج همیشه فارس که خیلی خوشگل بود!
این هم خانواده سه نفرمون که کلی انرژی از کشتی و خلیج فارس گرفتیم
فرداش برنامه بازار بود و همگی رفتیم گناوه و خوب ما هم کمی خرید کردیم جای همگی وافعا خالی ... عکس ندارم !
روز آخر برنامه برگشت از جاده یاسوج بود... برای صبحونه رفتیم یه چشمه خیلی خوشگل نزدیکی های برازجون...اسمش رو نمیدونم ولی واقعا قشنگ بود ...
دلم نیومد این رو نزارم براتون میدونم خسته شدین! بابا داود به رایان یاد داده خودش رو پرت کنه تو بغل که خیلی هم خطرناکه! به این ترتیب که :
1:
2:
3:
خدا خودش بهم رحم کنه با این پدر و پسر شیطون ...
این هم بابایی و گل پسری کنار نخل جنوب!
این هم شما و متین و سمین همسفرهامون که کلی باهاشون بازی کردی!
برای ناهار روز آخر رفتیم آبشار رودفاریاب که خیلی خوشگل بود و واقعا آدم باورش نمیشد این همه زیبایی رو...
بعد از ناهار راه افتادیم سمت اصفهان و شما هم باز راحت خواب!
حدودای 2 نصفه شب رسیدیم اصفهان و تا رفتیم خونه شد 3 نصفه شب و چه قدر هم که هوا سرد بود اصفهان... واقعا که کشورمون چهارفصله!بوشهر فقط زیر کولر و اصفهان هوا سرد و بخاری لازم...
جای همگی خالی خیلی بهمون خوش گذشت و رایان هم واقعا همراهی کرد... رایان عسلم دمت گرم عشقم...