رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 26 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

آخرین روزهای اسفند 93 پسرم

سلام رایان خوشگلم 😙😙 عزیز مامان باز هم نشد خیلی برات بنویسم ولی الا فقط اومدم سال نو رو بهت تبریک بگم گلم.... عزیز مامان ایشالا 94 سال خیلی خیلی خوبی برات باشه گل قشنگم ... خیلب خیلی دوستت دارم عشقم... چه قدر خوبه که پیشمون اومدی گل قشنگم😗😗😗 مامان جونم امسال هم قسمت شد باز بیایم مسافرت فعلا شیرازیم 😉 انشالا میام مفصل سفرنامه برات میزارم گلم😍😍😍 دوستت دارم مامانی همیشه شاد و خوشحال باشی عیدت مبارک😗😗😗 در ضمن عید و سال جدیدو به همه دوستای وبلاگی و خواننده های مهربون وب رایان تبریک میگم ایشالا سال خوبی داشته باشن همه😙😙
29 اسفند 1393

روزهای زمستان 93 پسرم

سلام به همه دوستان گلم سلام به عزیزترینم ؛ سلام به رایانم که عاشقانه میپرستمش ؛ رایان عزیزم باز هم بعد از یک تاخیر طولانی برگشتم بنویسم برات .... الان که اوج شیرین زبونیته باید حسابی ازت بنویسم ... چرا نشده نمیدونم چی بگم ... چند وقت که جمع میشه رو هم دیگه آدم پشتش سردمیشه و هی بهانه میاره و از زیر نوشتن درمیره ولی دیگه امروز گفتم هر جوری هست برای خوشگل پسرم مینویسم .... جونم برات بگه که پسر مامان اساسی پسر شده!!! عاشق ماشینی! ماشین که میبینی میگی : " مامان نیگا تایر داره ... نیگا فرمون داره ...نیگاه کن موتور داره" الهی من قربون حرف زدنت بشم مکانیک کوچولوی من چند وقت ...
3 اسفند 1393

روزهای پاییز 93 پسرم

سلام رایان عسلم .... باز هم یک عالمه تاخیر !! اون هم الان که با شیرین زبونیات تموم تلخی های دنیا رو از بین بردی و من مامان تنبل وقت نکردم بیام بنویسم برات ... ببخش باز هم مامانی... رایان خوشگل من بهت میگم " رایان خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم " و جوابم رو این طوری میدی " خیلی خخخخخخلی خخخخخخلی دوش دارم" الهی فدای حرف زدنت بشم .... این قدر حرف برای گفتن دارم نمیدونم از کجا بگم ... بهتره اول ازحرفای جدیدی که میزنی بگم برات: یاد گرفتی بابات رو این طوری صدا کنی : " داود دان" یعنی داود جان!! گاهی هم به من میگی "سیپیده دان" ولی اکثرا میگی سیپیده گاهی هم مامان س...
7 دی 1393

اندر احوالات مهر 93

درود ... رایان عسل, رایان ناناز , خوشگل مامان ایشالا که هر وقت اومدی و خاطراتت رو خودت خوندی حالت خوب باشه و بدونی که چه قدر دوستت داشتم و دارم ... باز هم کلی حرف و خاطره جمع شده که باید برات تعریف کنم اون هم تو یه وقت خیلی کم ... مامان رو ببخش که مجبورم دیر به دیر برات بنویسم قبلا که بیشتر وقت داشتم باز هم نمیشد تند تند بنویسم دیگه چه برسه به الان که مامانی ارشد قبول شده و کلی درس و کلی کمبود وقت ... ولی قربونت بشم که این قدر میفهمی و هر وقت سرم تو کتابه میای میگی " دبیده درس؟ " یعنی سپیده درس میخونی؟ منو میگی میخوام بخورمت!! دیگه کلاً میگی دابود و دبیده ! یعنی مامان بابا گفتن دیگه تموم ولی این قدر شیرین میگی...
29 مهر 1393

شهریور ماه رایانم

درود و هزاران سلام به همه ی عزیزانم و از همه بیشتر به رایان جیگر خودم ... عشق مامان حالت خوبه گل گلابم؟ مامانی نمیدونی چه قدر میخوامت این قدر که اگه یه روز پیشم نباشی بلاشک میمیرم خیلیییییییییییی دوستت دارم فسقلی مامان تابستون هم با همه ی عروسیاش گذشت!! پدرمون دراومد از بس که عروسی رفتیم!!! باز هم چند وقتی هست که برات ننوشتم و کلی چیز رو هم جمع شده ولی چاره ای نیست و قبل از این که واقعا پاییز بشه باید خاطرات تابستونت رو جمع و جور کنم و برات بنویسم گلم ... بازم خوبه تو دوربین عکسا به ترتیب ذخیره میشن و آدم از روی اون...
31 شهريور 1393

گزارش تصویری مسافرت تابستانه!!!

درود ... رایان عسل مامان خوبی عشقم ؟ مامان فدای خنده هات بشه ایشالا همیشه بخندی فرشته قشنگم ... مرداد ماه هم داره تموم میشه و تا چشم به هم بزاریم روزا مثل برق و باد میگذرن ... مرداد برامون خیلی ماه خوبی بود پر از عروسی و مسافرت ... گفته بودم برات که عید فطر عروسی ماندانا جون بودش ... بعد از اون آماده شدیم برای عروسی خاله فریبا ... پنج شنبه رفتیم سامون هنابندون و فرداش هم که عروسی بود ولی بابایی مجبور بود برگرده و ما موندیم پا تختی هم رفتیم و یک شنبه برگشتیم اصفهان ... ایشالا که به پای هم پیر بشن و یه بچه خوب مثل تو زندگیشون رو قشنگ تر کنه !! یک شنبه برگشتیم اصفهان و بابایی ترمینال اومد دنبالم...
29 مرداد 1393

رایان و دو سالگی!!

درود ... رایان خوشگلم باز به خاطر تو اومدم بنویسم برات ... هر چی بزرگتر میشی مسئولیت من بیشتر و وقت آزادم کمتر میشه برای همین کمتر وقت میکنم بنویسم برات از خاطرات خوشگلت که هر کدوم برای من و بابایی دنیا دنیا ارزش داره ... الان خواب ناز هستی و بابایی هم سر کاره و من هم بیکار!! بزار برات از آخرین روزی که برات نوشتم به بعد رو بگم .. 20 تیر که تولد راست راستکی ات بود خاله ها یعنی خاله ژاله و خاله پروانه و عمو ها و مهمون ویژه محمدحسین عزیزم اومدن خونمون .... بعد از ظهرش با خاله ها رفتیم پارک و شما دو تا وروجک بازی کردین ...   محمد حسین رو چون خاله کالسکه اش رو نیورده بود رو سوار موتور شما...
12 مرداد 1393