رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

نوروز 93 مبارک

درود .... سال نو مبارک صد سال به این سال ها ... ایشالا که 93 سال خوبی برای همه و برای جیگر "رایان عسل" باشه ... رایانم شکر خدا دومین نوروز را هم با تو جشن گرفتیم و نمیدونی که داشتنت برامون چه قدر باارزشه!     خدایا شکرت که رایان رو داریم و شیطنتاش به زندگیمون رنگ و بو داده ... رایانم ایشالا هزار تا نوروز رو با دل شاد و تن سالم ببینی گل پسرم... امسال هم برای چهارشنبه سوری مثل پارسال خونه خودمون بودیم و با بابایی تو حیاط آتیش روشن کردیم و کلی بهمون خوش گذشت به خصوص که یاد گرفته بودی بگی آتیش و با دست نشونش میدادی و من و بابایی کلی خوشحال از با تو بودن...       ام...
14 فروردين 1393

سفرنامه بوشهر

  درود ....رایان جیگرم سفر بوشهر ما جرقه اش از یه اس ام اس شروع شد حدود یک ماه پیش ... قبل از این که تو بیای تو دل مامان من و بابایی کلی مسافرت میرفتیم اون هم با تور ... تابستون پارسال باز باهاشون رفتیم چشمه ناز که قبلا برات تعریف کردم و شما خیلی خوش مسافرت بودین و اذیت نکردن برای همین گفتیم بریم باز باهاشون... 28 اسفند بعد از کلی دوندگی برای خونه تکونی و آماده شدن برای سال جدید وسیله هامون رو جمع کردیم و آماده شدیم برای رفتن به بوشهر ...   ساعت  10 شب سوار اتوبوس شدیم و سفر ما شروع شد.....   برای شما  صندلی جدا نگرفتیم و رو پای خودمون بودی ... اون شب چون خیلی خسته بودی و تو طول روز هم نخوابیدی راحت رو پا...
14 فروردين 1393

اسفند 92

هزاران درود ... رایان خوشگلم الهی مامان قربونت بشه ... خونه تکونی و کارای عید از یک طرف تو هم که ماشالا بزرگ شدی و تمام وقت در خدمتت هستم برا همین اصلا وقت نکردم بیام برات تعریف کنم ببخش منو! ولی امشب با این که خیلی کار داشتم ولی دیگه اومدم ! آدم وقتی یه مدت که نمینویسه بعد که میخواد بنویسه  انگار کلی حرف داره ولی نمیدونه کدوم رو بگه! جونم برات بگه که گل پسر من دیگه برا خودش حسابی آقا شده ! تو این مدت خونه تکونی اساسی کمک مامانش میکرد! میگین نه نگاه کنین!       حالا فکرش رو کن من رفته بودم رو چهارپایه تو هم پشت سرم رو همون پله ای که من وایمیسادم حالا من عجله دارم میخوام بیام پایین ولی چه طوری؟!!.. ...
25 اسفند 1392

بدترین اتفاق سال!

بدترین اتفاقی که ممکنه برای هر پدر مادری بیافته برای ما افتاد و من دعا میکنم هیچ کس دیگه ای این روز رو نبینه! پنج شنبه 22 اسفند من میخواستم برم بیرون و تو اتاق خوابمون داشتم آماده میشدم بابا داود هم تازه از سر کار اومده بودن و داشتیم صحبت میکردیم که یک دفعه صدای رایان بلند شد! وقتی داشت دور خودش میچرخید و بازی میکرد سرش خورد به لبه تخت! باوتون نمیشه چه حالی شدم وقتی دیدم پیشونیش داره خون میاد هنوز هم وقتی بهش فکر میکنم مغزم سوت میکشه و از خودم متنفر میشم که چرا این طور شد! برعکس من که هول شدم و فقط میزدم تو سرم بابا داود سریع بغلش کرد و بردش تو حمام و کمی آب گرفت روش و دیدیم خونش بند اومد ولی قشنگ زخمش باز بود خلاصه تصمیم گرفتیم برسو...
25 اسفند 1392

هفته ی پر مشغله ی ما

درود... رایان جیگر الهی همیشه سالم باشی مامانی.... هنوز تو شک افتادن تو آب توایم!... این چند وقته خیلی سرمون شلوغ بود ... چون برای تولد سونیا همه اومدن اصفهان و اومدن خونه ی ما هنوز وقت نکردم عکسا رو بریزم رو کام ولی برات میزارمشون هر چند به نظر خودم تولد تو خلاقانه تر بود! آخه تم تولد سونیا هم کفش دوزک بودش! ... بعد تولد هم که همه بودن و غیر از تو آب افتادنت باز رفتیم تله کابین!... چهارشنبه هم که مامانی کنکور ارشد داشت و نخونده رفتش امتحان! ولی مامان =روانه اینا هنوز بودن که شما تنها نباشین! عصرش هم با مامان پروانه اینا رفتیم شهرکرد و خلاصه آخر هفته رو ما رفتیم خونه ی مامان پروانه اینا ! این چند وقت همه از جیغ های تو عاصی بودن و من تازه فه...
26 بهمن 1392

به خیر گذشت...

درود... رایان عسلم آخه تو چرا این قدر شیطونی پسر گلم؟! .... دوشنبه تولد سونیا بود که بعدا عکساشو میزارم برات مامان پروانه اینا و عمه پریسا اینا و عمه شیوا اینا خونمون بودن... دیروز صبح یعنی  22 بهمن بابا داود و بابا جمشید خواستن که تو و کیان رو ببرن بیرون که بازی کنید .... یکی دو ساعت بعد وقت صدای در رو شنیدم اومدم استقبالتون که دیدم تو لخت لای یه پتو که تو ماشین به عنوان زیرانداز نگه میداریم بغل بابا داودی! سکته  کردم! خدامیدونه چه حالی بودم ... قضیه از این بوده که میبرنتون پارک دریاچه و شما هم با دیدن آب اختیار از کف میدی و به قول بابا جمشید چون بی کله ای میری سمت آب و یهو بابایی میبینه که کلا تو آبی! بابایی سریع میزنه به آب و...
23 بهمن 1392

رایانم دلم نیومد که....

درود ... رایان عسلم دلم نیومد! دو روز شیر نخوردی و من هم روحی خیلی ناراحت بودم هم جسمی! پیش خودم گفتم حالا که شیر دارم و هی میریزم میره چرا نباید بدم بخوری؟!! برای همین باز بهت شیر دادم اولش نمیخوردی چون میترسیدی باز فلفلی باشه ولی وقتی خوردی آن چنان آروم شدم که خدا میدونه! ولی دیگه قطعا با برنامه بهت شیر میدم که دقیقه به دقیقه شیر نخوای و غذا هم بخوری! یه تجربه هم این که شروع کنم بهت شیر پاستوریزه بدم چون تو این دو روز که شیر نمیخوردی به هیچ صورتی شیر دیگه ای هم نمیخوردی به خاطر همین هم باز بهت شیر دادم چون بدن نازنینت هنوز به شیر احتیاج داره ... الهی دورت بگردم من جون میدم برات این که چیزی نیست .... ...
21 بهمن 1392