رایانرایان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
ارشانارشان، تا این لحظه: 7 سال و 28 روز سن داره
مرسانامرسانا، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

جایی برای ثبت لحظات شیرین دلبندانمان

برف و بازی از نوع زمستانی

درود ... رایان قشنگ من سلام مامانی ... عشقم ایشالا که همیشه سالم و سلامت باشی گل من ... نوزده ماهگیت مبارک گلکم ... شیطونک من روز به روز بامزه تر و خوش مزه تر میشی ... گل مامان نمیدونی این روزای سرد رو چه طور برامون بهار کردی ... گل من گل قشنگ من نمیدونی چه قدر از وقت گذروندن باهات لذت میبرم ... دنیای من رایان خنده هات همه ی خستگی هامو از بین میبره ... صدای قشنگت که کم کم میخواد کلمه ها رو بگه قشنگ ترین آوازه... بُدو بُدو کردنات برام قشنگترین منظره است ... دیگه از خدا چی بخوام که همه ی نداشته هامو با دادن تو به من یه جا بهم داده ... مرسی خدای مهربونم .... امروز 20 دی و نوزدهمین ماهگرد تو ست عشقم مبارک باشه عسلم ... ...
20 دی 1392

رایان هجده ماهه ی من

  درودی دیگر بار ...   الان ساعت یک  نصفه  شبه و بابایی هم شبکار و من وشما تنها! من پای کامپیوتر و شما هم خواب ناز!! خیلی دلم میخواد هر روز برات از خودت بگم که این طوری رو هم جمع نشه ولی واقعا فرصت نمیکنم عزیز دلم .... خیلییی خیلییییی شیطون و با نمک شدی اصلا من میمونم که از کجا یاد میگیری حالا تا جایی که بشه برات تعریف میکنم تا ببینی و بشنوی .... جونم برا بگه که: یه روز میخواستم ازت عکس بگیرم تو تختت بودی و من هم برات آویز موزیکال رو راه انداختم که مثلا گولت بزنم تا ازت عکس بگیرم اولش عاقل سنگین مثل یه پسر خوب ...   به محض این که رفتم دورتر تا عکس خودت و اتاقت رو بگیرم و فهمیدی دستم به...
4 دی 1392

نذری آقا رایان

درود .... رایان قشنگم درودی ویژه به شما عشقم ... ایشالا که هر وقت خودت اینا رو خودت خوندی سلامت و خوشحال و خوشبخت باشی جیگر مامان ... گل پسرم ، تاج سرم ، شیشه عمرم اربعین امسال هم مثل سال قبل تونستم شله زردت رو بپزم خدا رو شکر خوب هم شد جای همگی خالی... امسال خاله رویا اینا خونمون بودن حالا تو پست بعدی عکس کیاشا رو برات میزارم که حسابی خوردنی شده بود فسقلی .... آره خلاصه مامانی شله زردت رو پختیم امسال کمی بیشتر از پارسال و تقریبا اکثرش رو بابایی بردن مسجد تا بین عزادارایی که بودن تقسیم بشه ... نوش جونشون ... ایشالا که تو عذاداریشون رایان من رو هم دعا کرده باشن ... این هم چند تا عکس از شله زرد پزون فقط یادم رفت از ...
4 دی 1392

رایان هجده ماهه شد

درود.... رایان عزیزم هجده ماهه شدنت مبارک ... به همین زودی یه ساله و نیمه شدی! برای من که مثل یه رویاست یه رویای شیرین که اون قدر برام لذت بخشه که هیچ جمله ای قادر به گفتنش نیست... خوشگلکم نمیدونی چه قدر شیطون و بلا و ناز شدی ! کارایی که میکنی اون قدر برامون جالبه که نگو و نپرس! دیگه شبا خیلی زود نمیخوابی تو تاریکی میری برای خودت بازی میکنی و بعد که تصمیم میگیری بیای بخوابی وقتی میای تو اتاق در رو نمیبندی بعد که میای رو تخت بهت میگم رایان در که بازه ! با حوصله باز میری پایین درو میبندی و میای تو بغلم نمیدونی چه قدر عاشقتم شیشه عمرم ... راه پله رو گلدون چیدم که از پله ها نری بالا برای همین اکث...
20 آذر 1392

اندر احوالات هفده ماهگی رایان خان

درودی به همه ی عزیزانم ... درودی به رایان گلم که آرزویم همیشه خندان دیدنش است ... الهی مامان قربونت بشه که روز به روز شیرین تر و خواستنی تر و شیطون تر میشی ... باارزش ترین دارایی زندگیم همیشه بخند ... بزار از خودت بگم تا ببینی چه قدر شیطون شدی گل من .... تقریبا هر روز وقتم صرف تو میشه غیر از زمان غذا درست کردن و غذا دادن و لباس عوض کردن و لباسات رو شستن و ریخت و پاش هات رو جمع کردن غیر از همه ی اینا بازی باهات که واقعا خودم هم عشق میکنم وقتی باهات بازی میکنم ... متاسفانه مامانی کمی تو عکس گرفتن تنبله و همیشه دوربین دردسترس نیست!!تو ببخش عشقم ... بازی با لوگو! خیلی دوست داری با لوگوهات بازی کنی .. هنوز هدف رو نمیدونی...
7 آذر 1392

اسباب کشی

سلامی به زیبایی بارون که الان داره میاد!!! عزیزای دلم ایشالا که خبرهای خوب از یک یک شما ها بشنوم همیشه ... مرسی که همراهمون هستین... اسباب کشی کردیم به یه خونه ی جدید!!  ... راستش خیلی وقته که به فکرش بودم ولی من کلی با دردونه ی مامان خاطرات داشتم خوب برام عزیز بود و هست و خواهد بود ... علت اسباب کشی این بود که دوستای گلم هودارای رایان جونم همه ی عزیزای دلم که یک یک شونو میبوسم راحت تر تشریف بیارن! ایشالا تو مسیر جدیدی که شروع کردیم همراهمون باشین ... میدونین درسته که یه جورایی تو شهر غریب زندگی میکنیم ولی وقتی میام میبینم که نظر جدید هست اون قدر خوشحال میشم که نگو چون یه مهمون عزیز اومده خونمون و از تنهایی درمون آورده ... همراهمون ...
1 آذر 1392

رایان هفده ماهه شد

درود... رایانم هفده ماهگیت مبارک عشقم ... ببخش باز منو که دیر برات نوشتم ولی چه کنم مامانی !اگه بدونی چه قدر شیطون شدی دیگه نمیزاری هیچ کاری بکنم الان هم شبه و شما خوابیدی و تونستم بیام به گنجینه ی خاطراتت! به همین زودی هفده ماهه شدی! دیگه مردی شدی برای خودت الهی قربونت بشم من ... تو شانزده ماهگی کارای زیادی یاد گرفتی انجام بدی بعضیاشا برات گفتم و بعضیا رو هم موقع نوشتن فراموش کردم! حالا امشب که خوابی و وقت دارم برات باز میگم!... الهی قربون دست و پای کوچولوت بشم...قربون کله ی خوشگلت بشم...قربون دندونای خوشگلت بشم... آه راستی توی شانزده ماهگی یعنی دقیقا 3 آبان دندونای پنجم و ششم هم نوکشون اومد بیرون!!! یعنی الان شما شش تا دندون داری! این...
27 آبان 1392

عاشورای 92 و رایان ما

درودی مجدد... امشب میخوام بترکونم! ... و اما محرم امسال یه شور و حال دیگه ای داشت نمیدونم به چشم من این طور بود یا نه ولی امسال محرم خیلی پر شور و حال بود ... پارسال شما خیلی کوچولو بودی برا همین نشد که خیلی ببریمت بیرون ولی امسال دو شب که با بابایی رفتی هیأت و برای تاسوعا عاشورا هم که مامان جون و آقاجون اومدن خونمون و با اونا رفتیم بیرون... برای تاسوعا بابایی سر کار بود آخه باز بابایی شیفتی شده کارشون ... برا همین با آقاجون اینا رفتیم بیرون ... ولی برای عاشورا ساعت نه صبح رفتیم میدون امام ... شما هم لباس حضرت علی اصغر که آقاجون برات خریده بودن رو پوشیدی و شده بودی سوژه عکاسا! ... اولش شلوغی برات جالب بود و دوست داشتنی تو بغل تماشا کنی...
27 آبان 1392

اندر احوالات شانزده ماهگی

درود ... ایشالا که همه حالتون خوب باشه ... رایان خوشگل من ایشالا شما هم همیشه سالم و سلامت باشی ... مامان رو ببخش دیر به دیر برات مینویسه آخه واقعا نمیزاری اگه پای کامپیوتر ببینی منو پدرمو درمیاری!! یک وروجکی شدی که نگو نپرس.... الهی که من فدات بشم مامانی ... قربون شیطونیات بشم ... بزار برات تعریف کنم تو این مدت چه کارایی یاد گرفتی .... یه روز که تو اتاقت بازی میکردی از تو کشو کفش و جورابات یه جفت کفش بر داشتی و آوردی دادی به من و پات رو هم بلند کردی که یعنی بپوشون بهم!!منو میگی نمیدونستم از ذوق چی کار کنم! اصلا نفهمیدم کی یاد گرفتی کفش چی هست!!با این که برات بزرگ بودن پات کردم و بعدش رفتی جلو در ح...
7 آبان 1392

شانزده ماهگی رایان خان

درود ... رایان خوشگلم شانزده ماهه شدنت مبارک عشق مامان شانزده ماه شد!به همین زودی ! انگار همین دیروز بود که بهترین روز زندگی رو برامون رقم زدی و اومدی بغلمون و امروز شانزده ماه از اون روز میگذره و من سرشار از عشق داشتنت به خودم میبالم که تو را دارم! نمیدانی چه قدر داشتنت لذت بخشه نمیدانی! من و بابایی هر دو تامون تو رو عاشقانه دوست داریم آرزویی نداریم غیر از خوشبختیت ... پانزده ماهگیت گذشت و تو داری بزرگ میشی ... الان دیگه خیلی خوب حرفای ما رو متوجه میشی فقط نمیتونی بیان کنی ولی منظورتا میرسونی ... دستمونو میکشی میبری جایی که کار داری و این قدر اشاره میکنی تا بفهمیم چی میگی! دیشب سر میز شام نق نق میکردی و هی اشاره میکردی به یه چی! من...
20 مهر 1392